رمان درتلاطم تاریکی127

fati.A fati.A fati.A · 14 ساعت پیش · خواندن 7 دقیقه

تابفهمم چیشده تو پس کوچه ی باریکی کشیده شدم
هینی کشیدم که دستی رو دهنم قرارگرفتو پشت بندش صدای ارومو اشنایی توگوشم پیچید
 

_هیشش منم صدات درنیاد تااون حرومزاده بیاد بیرون

 

باهمون چشای گرد شده خیره به صورت جذابش سرتکون دادم که اروم دستشو ازرو دهنم برداشت
بین دیوارو ارکان حبس بودمو اون هرچند ثانیه یه بار بیرون کوچه رو میپایید
نگاه خیره ام رو صورتش درگردش بود
سرشو که برگردوند
نگاه خیره امو شکارکرد

همون موقع،ثانیه ها برام کندشدن
صدای ضربان قلبم اروم اروم بالا رفت
جوری به جنبوجوش افتاد انگارکه کیلومترها دویدم
نفس های داغو لعنتیش تو صورتم پخش میشدو نگاه خیره اش صورتم رو رصد میکرد
لحظه ای تماس چشمیمون قطع نمیشد
بی اراده نگاهم پایین کشیده شد
دقیق رو لبای سرخو قلوه ایش
سرمو که بلندکردم
بادیدن نگاه خیره اش رولبام
چیزی تودلم تکون خورد
گرمای شدیدی توتنم پیچیدو‌ادرنالین به سرعت توکل تنم پخش شدجوری که تو اون هوای سرد
از شدت گر گرفتگی،تموم تنم میسوخت
فاصله ی صورتش که باصورتم به صفر رسید
اب دهنم رو به سختی قورت دادم
نفساش رو لبم پخش میشدو فشار دستش هرلحظه دورم تنگ ترمیشد
چشام خود به خود بسته شد
درست لحظه ی اخر
دقیق زمانی که گفتم فاصله تموم شده
صدای کوبیده شدن در بلندشد
_بی ناموس اومدبیرون ،همینجا وایسا میرم دنبالش

چشم که بازکردم
نه  خبری از ارکان بود نه از اون حجم ازگرما چیزی باقی مونده بود
لعنتی چیشد یه لحظه
قلبم هنوز رو دور تند بود
نفس نفس زنون خودمو به سمت بیرون کوچه خم کردم
دیدمشون

خود خودش بود
همون اشغالی که توبیمارستان دیده بودمش
ارکان با احتیاط پشتش حرکت میکرد
فاصلشون ازم زیاد بود
دلم شور افتاد نکنه چاقویی چیزی همراهش باشه وبلایی سرارکان بیارهه
بااین فکر وحشت زده پشت سرشون دویدم
صدای پاهام تو سکوت کوچه بدجور بلندو ضایع بود
جوری که هم اون عوضی هم ارکان متوجهم شدن
مرده باتعجب برگشت عقب
بادیدن من وارکانی که چندقدم بیشتر باهاش فاصله نداشت 
چشاش گرد شد
_تو

با حرص،بریده  بریده ،داد زدم
_ارع... من..،فکرشو ..نمیکردی ...پیدات کنم هاننن

عقب عقب میرفت
ارکان اما چشم ازش برنمیداشت
تا بفهمیم چیشده
قاسم ازخدابی خبر فوش رکیکی دادو شروع به دویدن کرد
هنگ کرده نگاش میکردم که ارکان دادزد
 

_گندش بزنن،کجا درمیری حرومزادهه راه فراری نداری وایسا

همه ی اینا تو یه دیقه اتفاق افتاد
زمانی به خودم اومدم که هردو ازجلو چشام غیب شده بودن
سریع گوشیمو از توجیبم بیرون اوردمو شماره ی سروان عباسی رو گرفتم
بعد ازخوردن دوسه بوق جواب داد
_الوو
_جناب سروان منم احمدی همون که ...

_شناختم خانم احمدی،بفرمایید کاری داشتین

درحالی که هنوز صدام ازشدت هیجان میلرزید نالیدم
_ما قاسم طهماسب رو پیداکردیم،ارکان دنبالشه یعنی وقتی مارو دید فرارکرد،میتونین کمکمون کنین

 

_خدای من شما کجایین،چرا سرخود رفتین دنبال مجرم،زودباشین یه لوکیشن دقیق بفرستین،هرجاهستین نیرو  میفرستم،میگیرنش نگران نباشید

سریع لوکشین رو براش فرستادم که گفت
از یکی ازهمکاراش که نزدیک همینجاس ،خواسته نیرو بفرسته

با استرس توکوچه قدم رو گرفته بودم
نه اینجوری بی فایده بود
باقدم های بلند ازکوچه زدم بیرونو خودمو به ماشین رسوندم
خوشبختانه سویچو داده بود دستم
درو بازکردمو پشت رل نشستم
ماشین رو به همون سمتی که اونا رفتن روندم
بارسیدن به رودخونه به ناچار وایستادم
بادیدن کلی پلیسو‌ ماشین آمبولانس دهنم بازموند
چخبرشده بود
ازبین اون همه مردمو پلیس
ارکان رو از دور دیدم که دور خودش میچرخیدو بلند بلند با یکی جرو‌بحث میکرد

با قدم های بی جون ناشی از استرس
به سمتش قدم برداشتم
_دارم میگم خود حرومزاده اش پرید تو اب چرا باور نمیکنین،خیلی سختتونه میتونید از مردمی که برو بر نگامون میکردن سوال کنین

_اروم باشین جناب من که نگفتم شما هولش دادین فقط پرسیدم چجوری اتفاق افتاد

لحظه ای به گوشام شک کردم
کی افتاده بود
چی شده بود
چرا ارکان انقد عصبی بود
بانزدیک شدن بهشون،هردو متوجهم شدن
ارکان امابادیدنم، با قدم های بلند خودشو بهم رسوندو تا بفهمم چیشده،یه طرف صورتم بشدت سوختوسرم به طرفی کج شد
 

چیشد الان

ناباور بهش چشم دوختم
اون الان چیکارکرد
منوزد
اونم جلوی بقیه!!!
 

نگاه ناباورمو که دید باخشم دادزد
 

_بهت گفتم بتمرگ سرجات تا برگردم نگفتمم،همینومیخواستی ارعععع ،طرف مرد،میشنوی ملودی خانم،،،خانم همچی دون ،برآوو افرین بهت ممنون که تر زدی تو همچی

_من...


دادزد
_توچی لعنتی هان توچی لال نشو

 

مردی که همراهش بود جلو اومد و ارکانو به عقب کشید
 

_اروم بگیر پسر ،اون بنده ی خدا چه گناهی دارهه،این چه کاریه کردی دست رو زن بلند میکنی به توام میگن مرد


با چشایی پر و دید تار نگاش میکردم که عصبی مرده رو پس زد
_جناب سروان یامنو زودتر ازاینجا ببر یا تابلایی سرش نیاوردم ،بهش بگو گورشو از جلو چشم گم کنه 


مرد میانسالی که ارکان رو گرفته بود روبه من گفت
 

_دخترم،شمابرو خونه ،مامیریم کلانتری،نگران نباش
مجرم زنده اس  فقط حین فرار افتاده تو رود خونه و سرش اسیب دیده،دارن منتقلش میکنن بیمارستان،خبری شد بهت اطلاع میدیم

 

هنوز تو شوک بودم 
 

فقط تونستم سرمو به تایید حرفش تکون بدم که بلند داد زد
 

_اشکانی بیا خانمو برسون خونه

 

نگاه غم زده اموبه ارکان دوختم که با نفرت روشو ازم گرفت

سرباز کم سنوسالی جلواومد
 

_ماشینتون کجاس خانم

به ماشین ارکان اشاره کردمو‌سویچو دادم دستش


.....
دوروز بعد

دست داییو تو دستم گرفتمو بوسه ای روش زدم
 

_دیگه هیچوقت تنهام نزار دایی هیچوقت، من به غیر ازتو کسیو ندارم

 

همزمان قطره ی اشکی از چشام بیرون چکید
دایی لبخند کم جونی زد
 

_نبینم گریه کنیا،نترس داییت حالا حالا موندنیه تا توی وروجکو تو لباس عروس نبینم نمیمیرم

 

بااعتراض اسمشو صدا زدم که بی صدا خندید
 

_میبینی خانم هنوزم سرعقل نیومده این دختر،چاره چیه باید یه دبه قدخودش بگیری ترشی بندازیمش

 

ماه بانو بعدازمدت ها ازته دل خندید
 

_ارع اینجور که بوش میاد باید همینکارو کنیم

 

_ماه بانوو تواممم

پرستو که شاهد حرفامون بود با شیطنت زد پس گردنم
_دختره ی چش سفید دودیقه این دوتا بدبختو‌ ول کن بزار خلوت کنن دیگه

 

دایی اخم مصنوعی کرد
 

_مگه تازهه عروس دومادیم

 

زندایی با خنده گفت
 

_والا همینوبگو

پرستو درحالی که منو بزور از رو صندلی بلندمیکرد با شیطنت ابرویی بالا انداخت
 

_وا مامان خودت دوتا دویستی چپوندی تو جیبم گفتی ملو رو ببرم بیرون ،میخوای با بابا ازاون کارا کنی


با تموم شدن حرفش دیگه نتونستم خنده امو کنترل کنم هم من هم دایی زدیم زیرخنده
این وسط زندایی بود که از دروغای پرستو حرص میخورد
با حرص اومد بزنه تو سر پرستو که هردو از اتاق جیم زدیم

....
دقایق طولانی به نقطه ی نامعلومی خیره بودم
دوروز بود از شمال برگشته بودم
اما همچنان فکرم اونجا جامونده بود
بدترین روز زندگیم تو اون روز خلاصه میشد
همینکه داشتم امیدوار میشدم ارکانم یه حسایی بهم دارع
دقیق همون لحظه همچی بهم ریخت
زندگی بازم بهم ثابت کرد
غیر قابل پیشبینیه
اهی از ته دل کشیدم
حتی یادمه ارکان حاضر نشد بیاد ببینتم
من تنها با تاکسی برگشتم تهران
همش بخاطر اون قاسم لعنتی بود که تو کما به سرمیبرد
مادر بیچاره اش خبر نداشت پسرش یه مجرم فراریه ،یادمه بعد از شنیدن اتفاقات چقد ناله و نفرینش کرد،حتی براش مهم نبود پسرش زنده اس یا مرده
هزینه ی بیمارستانش تمومو کمال بامابود
تابهوش اومدنش باید صبرمیکردیم
تابفهمیم پشت این جریانات کیه
من هنوزم به مرگو‌تصادف بابا شک داشتم

دوروز بود ارکان رو ندیده بودم
فقط یه بار ازدور دیدمش که به ملاقات دایی رفتو بعد بدون حتی نگاه کردن بهم ازبیمارستان زد بیرون.
تنها اتفاق خوبی که تواین مدت افتاده بود
بهوش اومدن دایی بود
دیروز صبح وقتی ازکل زندگیم ناامید شده بودم
خدا دایی رو دوبارهه بهمون برگردوند.

.....
(یک هفته بعد)

تواین چند روز یاتوبیمارستان کناردایی بودم یا کلانتریو دنبال این پرونده ی کوفتی
امروز صبح دایی مرخص شد
به اصرارش قرارشد منم یه مدت خونشون بمونم
بدیش اینجا بود که مجبوربودم با ارکان تویه خونه بمونمو اون نگاه سردولعنتیشو تحمل کنم
وگرنه ازخدام بود توخونه ای بمونم که خانوادم و کسی که دوسش دارم تواون زندگی میکنن

_ملودی دخترم

_جانم زندایی

_ناهار حاضرهه عزیزم برو یه دوش بگیر بیا ناهارو بکشم داییتم خوابه هروقت اومدی اونم بیدارمیکنیم

 

چشمی زیرلب گفتمو راهی اتاق مهمان شدم
وسایلم همونطور دست نخورده مونده بود
پس نیازی به چیزی نداشتم
جلوی اینه که وایستادم

 متوجه صورت افتضاحم شدم
گندش بزنن 
مگه چندوقت بود به خودم نمیرسیدم
زیر چشام یکم گود افتاده بودو زیر ابروهام پر
موچینمو برداشتمو شروع به تمیز کردن ابروهام کردم
باتموم شدن کارم راهی حموم شدم

اخیش راحت شدما
باقرار گرفتن جلوی اینه 
راضی از ظاهرم
به سمت چمدونم رفتم
دست بردم شلوارو تیشرتی بردارم که نگاهم به شورتکو تاب مشکیم افتاد
نیشخندی رو صورتم نقش بست
_منو نادیده میگیری عوضی دارم برات

شورتکو تابمو بدون لحظه ای مکث پوشیدمو موهامو باحوصله شونه کردم
همونطور نمدار دورم ریختم
در اخر یکم رژ و ریمل چاشنیش کردم
خداروشکر دایی اینا توقید حجاب نبودنو این کارمو راحت میکرد

 

_بچرخ تا بچرخیم ارکان خان