رمان درتلاطم تاریکی128

باقدم ها کوتاه خودم رو به میز رسوندم
نگاه خیره ی پرستو زندایی روم بود
نانشستم
پرستوطاقت نیاوردو با چشای وق زده زده
گفت
_خودتی ملووو
خنده امو کنترل کردمو جدی گفتم
_نه عمته خودمم دیگه،دهنو ببند مگس نره توش
پرستو ایشی زیرلب گفتو مشغول بازی با بشقابش شد
زندایی اما داشت تو کاسه ی بزرگی سوپ میریخت
باندیدن دایی
به صندلی خالیش اشاره کردم
_پس دایی کجاست
زندایی کاسه رو وسط میزگذاشتو بامهربونی گفت
_ارکان رفت بیدارش کنه،توغذاتو بخور عزیزم
—اها،نه منتظر میمونم دایی بیاد
_هرطور راحتی دخترم
دیگه حرفی نزدم تا داییو ارکان بیان
بی صبرانه منتظر دیدن واکنش ارکان بودم
چون تابه حال منو اینجوری ندیده بود
حال گیری کوچیکی بود
ولی خب همینم فعلا بسش بود
باصدای قدم هایی که نزدیک اشپزخونه میشدن
ریلکس مشغول کشیدن برنج توبشقابم شدم
_عه دخترامم که اینجان
منوپرستو بالبخند نگاه دایی کردیم که باکمک ارکان پشت میزنشست
با محبت نگاه دایی کردم
_خوب خوابیدی دایی