رمان درتلاطم تاریکی129

fati.A fati.A fati.A · 6 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

سری تکون داد
_هی والابعداز چندروز راحت خوابیدم،خب بچه هامنتظر چی هستین غذاتونو بخورین

 

سنگینی نگاه اشناییو رو خودم حس میکردم
اما قصد نداشتم نگاش کنم
بی شک ارکان بود

با حرفی که دایی زد شکم به یقین تبدیل شد
 

_پسرم چرا ماتت برده برو بشین توام ،غذا سرد شد

 

نیم نگاه بیخیالی سمتش انداختم
با دیدن نگاه خیره و هیزش 
مور مورم شد
ابرویی بالاانداختم که چشمی زیرلب به دایی گفتو پشت میزنشست

دقایقی همگی مشغول ناهار بودیم
نگاهای خیره ی ارکان برعکس همیشه اذیتم میکردو منو از تصمیمی که گرفتم پشیمون 
انگار که بجای اذیتش داشتم بهش چراغ سبز نشون میدادم
بااین فکر اخمی رو‌پیشونیم نقش بست
نکنه واقعا همچین فکری کنه
سرمو که بلندکردم ،موچ نگاه خیره اشو رو سینه هام که چاکشون ازتاب بیرون زده بود،گرفتم
لعنتی 
سرمو به معنی چیه تکون دادم که زبونشو معنادار رو لباش کشید
چشام از وقاحتش گرد شد
واقعا جلوی دایی اینا خجالت نمیکشید
وقتی دیدم قصد چشم برداشتن ندارع بلندجوری که همه بشنون گفتم 
_غرق نشی

همگی گیج به منو ارکان نگاه کردن،ارکان خودشو زد به ندونستن
_بامنی؟

نیشخندی زدم
_ارع میگم زل زدی به میز،غذاتو بخور سرد شد

 

اینبار اون بود که پوزخند زد
 

_شنابلدم نگران نباش

فقط منو خودش فهمیدیم منظور لعنتیش چیه
بااخم رومو ازش گرفتم که دایی روبه ارکان گفت
 

_ازشرکت چخبر،کاراخوب پیش میرعع

 

ارکان باصدای دایی،نگاهشوازم گرفت

 

_خیالتون راحت همچی خوبه

 

داییو ارکان مشغول حرف زدن  راجب کارشدن
دیگه میلی به غذا نداشتم 
پس ازجام بلندشدم
تشکری از زندایی کردم
پرستوام بلندشد
با بلندشدن ما بقیه ام عقب کشیدن
ارکانودایی اول ازهمه رفتن توهال

روبه زندایی گفتم
_زندایی توام برو استراحت کن منو پرستو اینجا رو جمع میکنیم

زندایی لبخندی زد
_اخه زحمتت میشه دخترم

_چه زحمتی این چه حرفیه

_خیلی خب من میرم قرصمو بخورم یکم بخوام دست هردوتون درد نکنه

بارفتن زندایی پرستو خسته نالید
_ملوو ،جون تو دارم میمیرم ازخستگی میشه من برم

 

سری تکون دادم
_چص ناله نکن برو خودم جمع میکنم

 

اومدجلو و ماچ ابداری از لپم گرفت که باچندش پشت دستمو کشیدم رو صورتم
_پرستوووو

لبخند دندونمایی زد
_جونممم

_کوفت گمشوتا لهت نکردم

همه میدونستن از بوس مخصوص ابدار روصورتم بدم میاد
پرستوام چون اینو میدونست پابه فرارگذاشت

مشغول جمع کردن میزو شستن ظرفا شدم
یه ربی مشغول بودم
دیگه اخراش بود
بشقاب تودستمو اب کشیدمو گذاشتمش تواب چکان که دستایی دورم حلقه شدو کسی ازپشت بغلم کرد
هینی کشیدم
ازشدت ترس جیغی کشیدم که همزمان دستی رو دهنم قرار گرفتو جیغم تونطفه خفه شد

_هیشش منم 

باشنیدن صدای ارکان چشام تااخرگرد شد
چطور جرئت کرده بود
بغلم کنه
اومی گفتم که صدای ارومو بمشو زیرگوشم شنیدم
_دستموبرمیدارم دخترخوبی باشو صدات درنیاد

 

بااخم سری تکون دادم که دستشو از رودهنم برداشت

باحرص توپیدم 
 

_ولم کن عوضی