رمان درتلاطم تاریکی13

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/9 11:03 · خواندن 1 دقیقه

درو به ارومی بازکردمو داخل شدم
سهند پشت سرم اومدتو
فاضلی داشت چیزیو بررسی میکرد
تو تاریکی اتاق سخت میشد تشخیص داد درحال انجام چه کاریه
جلوتررفتم
فاضلی همزمان عقب کشیدو برگشت سمت ما
بادیدن منو سهند لبخندی زد
 

_عاا ببین کیا اینجان دکتر احمدی ،شماهم باید دکتر جدید باشین ،دکتر سماوات درسته؟

سهند جلو رفتو باهاش مردونه دست داد
 

_بله درسته،شماهم باید دکترفاضلی باشین اگه اشتباه نکنم

فاضلی لباش کش اومد
 

_خوش اومدی پسرجان به لطفت دارم از اینجا خلاص میشم،نمیدونی چقد از دیدنت خوشحالم

 

حدسش زیاد سخت نبود چرا انقد خوشحاله
پس سهند بجای اون قراربود بیاد اینجا
بی تفاوت پریدم وسط حرفشون

_دکتر مابرای چیز دیگه ای الان اینجاییم،خانم طهماسبی از بیماری که به تازگی اینجا اوردن حرف میزد،میشه بدونم اون بیمارکجاست؟

فاضلی با تاسف سری تکون دادو عقب کشید
با کنار رفتنش
نگاهم به جسم موچاله شده ی موجودی که فرقی با حیوونا نداشت دوخته شد
خدای من  چی میدیدم