رمان درتلاطم تاریکی134

بادقت به کارت تو دستم خیره بودم
این یه کارت ویزیت ساده بودهمین
اسم سعید جابری اصلا برام اشنانبود
کارت رو به طرف ارکان گرفتم
ازدستم گرفتو اینباراون بودکه به فکر فرو رفت
_میشناسیش؟
باچشای ریز شده به نقطه ای خیره شد
_این اسمویه جاشنیدم ولی نمیدونم کجا
_هوفف خب یکم بیشتر فک کن
کلافه کارتو رومیز سپهر پرت کرد
_کیرم توش هیچی یادم نیس
ابروهام از فوشش بالاپرید
سپهربی صداخندید
_نگران نباش پیداش میکنیم،اسامی زیادی به این اسم شناسایی شدن ولی خب بالاخرهه....
باصدای بلند ارکان منوسپهر ازجاپریدیم
_فهمیدم
باچشای ریزشده نگاش میکردم که کارتو از رومیز چنگ زد
باانگشت ضربه ای بهش زد
_ادرس دقیقی نزده روش ولی شک ندارم خود بی ناموسشه
سوالی نگاش کردم
_کیه میشناسیش؟
سری تکون دادو بااخم گفت
_یکی از رفیقای قدیمی باباس،پارسال یه بارتوشرکت دیدمش،،بابا گفت سریه چی دعوا کردنو این یارو سعیدجابری نتنها دیگه رفیقش نیس بلکه حالا یکی از رقبای سرسختشه
ابروهام با تعجب بالاپرید
پس همه ی اینا زیر سراین اشغال بود
سپهر جدی نگاش کرد
_ارکان مطمعنی اونه،میدونی اگه ثابت نشه کاراون بودهه هردومون تو دردسرمیوافتیم
ارکان سرشو تکیه داد به صندلیو نفسش رو اه مانند بیرون داد
_نمیدونم سپهر باید بفهمم
.....
زن دایی از اول تااخرحرفای ارکانو بادقت گوش کرد
باتموم شدن حرفاش،باابروهای گره خورد گفت
_یعنی چی،داری میگی قرارهه برین سراغش ولی ازاین موضوع حرفی به محمد نزنم؟
اینبارمن بودم که جوابشودادم
_زندایی اگه دایی بفهمه ممکنه حالش دوبارهه بدبشه،ندیدین دکترچی گفت،تاکید کرد حتما از استرس دور باشه
زندایی سری تکون داد
_خطرناکه ماهنوز نمیدونیم باچیو با کی طرفیم انتظار ندارین بزارم برین تودل خطر
ارکان بااطمینان گفت
_نگران نباش اتفاقی نمیافته توفقط کنار بابا بمونو هواشو داشته باش