رمان درتلاطم تاریکی135

fati.A fati.A fati.A · 17 ساعت پیش · خواندن 1 دقیقه

_خیلی خب،من که حریف شما نمیشم ،فقط قول بدین سالم برین سالم برگردین

 

هردو قولی که میخواستو بهش دادیم که بالاخرهه دست برداشت با یه شب بخیر از جاش بلندشد
و به اتاقش رفت

داییم نیم ساعتی میشد رفته بود بخوابه فقط پرستو بود که مثل  این چندروز که دیرمیومد،هنوز نیومده بود خونه
ارکان مشغول ور رفتن باگوشیش شد که بی حوصله گفتم
_فک نکنم حالا حالاها خوابم ببره،فیلم بزارم ؟

مخاطبم ارکان بود
نیم نگاهی سمتم انداخت 
 

_منکه حرفی ندارم، چراغارو خاموش کن بزار

 

سری تکون دادم
چراغارو خاموش کردم
بعداز یکم بالا پایین کردن کانالا بالاخرهه یه فیلم پیدا کردم

 

_این خوبه؟

 

ارکان گوشیشو خاموش کردو نگاهشو به Tvدوخت
 

_خوبه

 

نیمچه لبخندی رو لبام نقش بست
 

_من میرم لباسامو‌عوض کنم توام یکم خرتو پرت پیداکن بخوریم

 

چشمک شیطونی زد
 

_شما جون بخواه پرنسس

 

بالبای اویزون به اعتراض اسمشو صدا زدم که تک خنده ای کرد
 

_لباتو اونجوری نکن توله،نمیگم پرنسس،بیبی رو که دوس داری، همون صدات میزنم

 

دست بردم کوسن مبلو پرت کردم سمتش که درست خورد توصورتش

_ارکان حرص منودرنیار نصفه شبی

باخنده بوسی برام فرستاد که سری از روی تاسف تکون دادمو به سمت اتاقم رفتم
خودمم خندم گرفته بود ولی خب بروز ندادم وگرنه
اون الفاظ لوسو چندشو باز به کارمیبرد


بعداز چند مین لباسامو با یه نیم تنه گلبهیو و شورتک ستش عوض کردمو بعداز بازکردن موهام به پذیرایی برگشتم