رمان درتلاطم تاریکی139

fati.A fati.A fati.A · 5 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

ارکان ماشین روگوشه ای پارک کردوبرگشت عقب،خوابالو نگاش کردم
انقد توترافیک مونده بودیم کلافه شده بودم
بادیدن صورتم نیمچه لبخندی رولباش نشست
اومد حرفی بزنه که انگشتمو رو دماغم گذاشتمو به پرستو اشارهه کردم
نیم نگاهی سمت پرستوی غرق درخواب انداختو با سر به در اشاره کرد 
این یعنی بی سروصدا پیاده شو
با کوچیکترین سرو‌صدایی ازماشین پیاده شدیم
کنارجاده خاکی وایستاده بودیم
ارکان چندقدم ازماشین دور شد
 

پشت سرش رفتم که خسته گفت
 

_یه رب دیگه میرسیم،باید قبل رفتن به شرکت،یه خونه اجاره کنیم

 

نگاهمو به سمت اسمون ابری دوختم
زمستونم بدیش همین بود
اکثرا هوا ابری بودوسوز داشت

_نمیدونم یه خونه همین نزدیکیا پیداکن

 

ارکان اما حرفی نزد به جاش
پاکت سیگاری از جیبش دراوردو یه نخ ازش بیرون کشید
همینکه گذاشتش گوشه ی لبش
بااخم جلو رفتمو سیگارو‌ازبین لباش بیرون کشیدم
 

باابروهای بالارفته نگام کرد که گفتم
 

_کی گفته حق داری بکشی

 

نیشخندی زد
 

_نمیدونستم نیاز به اجازه دارم

 

پوزخندی زدم
 

_حالا بدون،حق نداری بکشی

 

یه تای ابروشو‌بالا انداخت
 

_اونوقت کی قرارهه جلومو بگیرهه

 

سیگار توی دستمو ارومو با ناز زیر چونه و گردنش کشیدم 
 

_خودت چی فک میکنی

 

خم شد روصورتمو تا به خودم بیام کمرمو چنگ زد
تابفهمم چیشده
منوچسبوندبه خودش 
با شیطنت نگاش میکردم ،درحالی که نگاهش بین لباو چشام در گردش بود ،لب زد
 

_من الان دارم به این فک میکنم چجوری خودمو اروم کنم،حالا یا باسیگار یا با لبایی که جلو رومه

 

با قلبی که مثل همیشه از نزدیکیش رو دور تند افتاده بود، پچ زدم
 

_بنظرم گزینه ی سه روانتخاب کن،چون اولیونمیزارم دومین گزینه ام با حضور خواهرجنابعالی غیرممکنه

 

بیشتر ازقبل خم شد روصورتم جوری که نفساش رو صورتم پخش میشد
 

_اونوقت گزینه ی سه چی هس

 

خمار درحالی که نگاهم به لبای خوش فرمش بود لب زدم
_یه بوس رو لپت

 

هنوز حرفمو درک نکرده بود که یه بوس سریع رو گونه اش زدمو ازش فاصله گرفتم
بهت زدهو گیج نگام کردکه لبام به لبخند شیطونی بازشد