رمان درتلاطم تاریکی140

fati.A fati.A fati.A · 4 ساعت پیش · خواندن 2 دقیقه

بادیدن خنده ام
سرشو تکون دادو تک خنده ای کرد


تکیه دادم به ماشینو مشغول تماشاش شدم
ارکان اما دقایق طولانی دنبال چیزی توگوشیش میگشتو از صورتش معلوم بود حسابی کلافه اس

 

هنوز نگاهش به صفحه ی گوشیش بودکه پرسیدم
 

_چیشد پیدانکردی؟

 

پوف کلافه ای کشیدو مستقیم نگام کرد
 

_کیرم توش ،من موندم تواین خراب شده به این بزرگی یه خونه ی فکستنی پیدا نمیشه شبو توش بکپیم

 

_چرا چیشده مگه

 

اخمی کرد
 

_نزدیک اونجا هیچ خونه ی خالی نیس دوسه جا هس ولی خب خیلی پرته و امنیت ندارع


 

هوففف شانس مارو توروخدا

 

اومدم حرفی بزنم که یهو بشکنی توهوا زد
 

_من چرا هانیو یادم نبود،اون اینجا یه خونه دارهه

 

چشام باشنیدن اسم هانی گرد شد
پس چرا من خبرنداشتم
ارکان دوبارهه مشغول گوشیش شد که با حرص گفتم
 

_پس چرا به من چیزی نگفته ازش

 

ارکان نیم نگاهی سمتم انداخت
 

_الان بنظرت همچین چیزی مهمه؟!

 

شونه ای بالاانداختم 
_نه ولی هانی بامن قهرهه فک نکنم اصلا جوابتم بده

 

پوزخندی زد
_بچه اس مگه،بعدم باتوقهرهه با من که نیس

 

باچسبوندن گوشی دم گوشش فهمیدم حرفای من روش ذره ای اثرنداره
منتظر نگاش کردم که شروع به حرف زدن کرد
_الوچطوری خاله ریزهه

_....

_والا تونیستی بی معرفت

_....

_خیلی خب مخمو تلیت نکن،کارم بهت افتاده،هانی یادته کرج یه خونه داشتین تو(...)

_....


_ارع همون،میتونی دوروز بهمون قرضش بدی


_...


_فدایی داری به مولا،کاری نداری

_...


_قربانت بای

 

بعدازتموم شدن حرفاش
گوشیو قطع کرد
که سریع پرسیدم

_چی گفت،میده یانه

 

_رفیق چندین سالتو مث اینکه نشناختی ،هانی بامرام ترازاین حرفاس،اوکیو داد


 

چینی به دماغم دادم 
 

_معلومه رفیق خودمه ها،خب حالا چی گفت

 

_هیچی والا گفت باپیمان رفتن فشم،ازاونجا راه افتادن بیان اینجا

 

باتعجب نگاش کردم
_یعنی خودش میارهه کیلیدو

 

نوچی کردکه سرمو به معنای پس چی تکون دادم
ادمو دق میداد تا حرف بزنه

 

_کوصخله بخاطر یه کیلید این همه راهو بکوبه بیاد اینجا،گفت خودشونم میان

 

_پوفف یه بارکی بگو‌اومدیم تعطیلات دیگه ،زنداییو‌داییم میوردیم تکمیل بود

 

ارکان پوزخندی زد
 

_وقتی جنابعالی بلندمیشی پشت سرمن راه میوافتی ازاین بیشترم انتظار نمیرهه،تونمیومدی پرستوام نمیومد،دراون صورت نیازی به خونه نبود

 

_وا به من چه

 

نزدیکم شد
بادوتا انگشت دماغمو گرفتوپیچوند
که صدای اخم بلندشد
با اخمو صورت اویزون پسش زدم
 

_دماغم کنده شد میمون

 

_حقته تا توباشی بامن بحث نکنی،وقتی میگم مقصری بگو چشم

 

تک خنده ای کردم
 

_زارتتت،توفیریزرعه

 

سرشو از روی تاسف تکون داد
 

_خیر سرت دکتر این مملکتی،این رفتارا چیه

 

اومدم به سمتش حمله کنم که پا به فرارگذاشتو سوارماشین شد

ناچار با کمترین سرو صدا سوارماشین شدم
تا مبادا هند جگرخوار ازخواب بیدارشه(خخ)