رمان درتلاطم تاریکی14

صدای هین بلندم
موجود لاغرو پشمالو رو ترسوندو بیشتر تو خودش جمع شد
نگاه ناباورم لحظه ای از روی اون جسم کنارنمیرفت
فاضلی با تاسف گفت
_بیایید بیرون صحبت کنیم،تازهه بهش ارامبخش زدم،به سختی کنترلش کردیم،بیدارشه حمله میکنه
همونطور ناباور سری تکون دادم
سهند بی حرف جلوتراز ما ازاتاق خارج شد
هرسه بیرون اومدیم
بی معطلی پرسیدم
_اون موجود....
فاضلی میون حرفم پرید
_ادمه،اولش بخاطر موی بلندش فکرکردیم دخترهه اما پسرهه یه پسر۱۷ساله که توسط نامادری دیوونه اش چندین سال مورد ازارو اذیت قرارگرفته، امروز صبح خونه ای اتیش میگیرهه،مردم به کمک زن صاحب خونه میرنو اونجا صدای این بچه رواز زیر زمین میشنون،خلاصه میارنش بیرون ولی خب کسی جرعت نداشته نزدیکش شه چون به هرکسی که نزدیکش میشده حمله میکردهه
مردمم زنگ میزنن پلیسواورژانس،خلاصه انتقالش دادن اینجا،نامادریشو دستگیرکردن،خونه ام نابود شدهه
باورم نمیشد چقد یه ادم میتونست کثیفو بی رحم باشه
اصلا زنو مرد بودنش فرقی نداشت
اون اول از همچیز ادم بود
چطور این بالارو سر این بچه اورده بود
سهند زودتر ازمن به حرف اومد
_دکتر نمیخوام توکارتون دخالت کنم اما چیزی که من دیدم فرقی با حیوون نداشت،بنظرتون موندنش اینجا کاردرستیه؟
قبل از فاضلی من بودم که توپیدم بهش
_اقای سماوات الان بنظرتون وقت همچین حرفاییه اون بچه باید درمان شه، باورم نمیشه به همچین چیزایی فکرمیکنید