رمان درتلاطم تاریکی15

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/10 11:41 · خواندن 1 دقیقه

فاضلی سری تکون داد
_حق با خانم احمدیه،مافعلا باید ازش مراقبت کنیم  تا بهمون بگن چیکارکنیم

.....
کلیدو تو در چرخوندمو وارد خونه شدم
طبق معمول بدون روشن کردن چراغی
خودمو پرت کردم رو کاناپه 
پوفف
خستگی از یه طرف از طرف دیگه سردرد لعنتیم
اجازه نمیداد تا بخوام حتی یه اسپرسوواسه خودم اماده کنم 
فکر اون پسربچه لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت
چرا همچین بلایی سرش اورده بودن
هنوز تن سیاهو زخمالودش جلو چشم بود
سرمو بین دستام گرفتم
اه بس کن ملودی اونم یه مریضه مثل بقیه،حالشم اصلا به تو ربطی ندارهه
بعدم مگه تو از مرد جماعت بیزار نیستی
خب حالا چی شده دلت واسه اون پسرهه سوخته
وجدانم نهیب زد
اون فقط یه بچه اس که سالها مورد ازارو اذیت اون زن حرومزادهه قرارگرفته
اون حتی شکلو شمایل یه ادمم ندارهه

....
کمربندو رو کف پام کشید
باترسو لرز ،بیشترازقبل گوشه ی دیوارجمع شدم
 

_غلط کردم بابایی

_ببرصداتو وقتی از اتاقت بیرون اومدی باید فکراینجاشم میکردی
 
 


ضربه هاشروع شدن
یک
دو
سه


تن لرزونو کوچیکم مثل بید میلرزیدو اشکام بی صدا ازچشام بیرون میریخت
بدون کوچک ترین صدا اشک میریختم
تنها صدای هق کوچیکی کافی بود تا تنبیهم دوبرابرشه
دهمین ضربه چنان دردناک بودکه صدای آی گفتنم بلندشد

_مگه نگفتم لال باش حرومزادهه

وضربه ی کمربندی که با بی رحمی رو صورتم فرود