رمان درتلاطم تاریکی16

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/10 11:44 · خواندن 1 دقیقه

صدای جیغ دردناکم بقدری بلندبود که گوش خودم رو هم کر کرد
...
نفس نفس زنون چشم بازکردم
باصورت خیس از عرق گوشه ی تخت جمع شدم
تنم میلرزید
اما نه از سرما بلکه از شدت ترس ا زکابوس همیشگی میلرزیدم
دست لرزونمو جلو بردمو ابو قرصمو از رو عسلی کنارتخت برداشتم
یه دونه  قرص از تو جعبه ی کوچیکش بیرون اوردمو با همون اب پارچ بالا دادم
...
_هیچ میفهمین چی دارین میگن ، من نمیتونم از پسش بربیام،من تابه حال همچین بیماری نداشتم هیچ تخصصی تواین زمینه ندارم

فاضلی بااطمینان گفت
_درکتون میکنم اما این خواسته ی استادتونم هست دکترقادری بشخصه خواستن شمااینکارو به عهده بگیرین ،اصلا باخودشون تماس بگیریدبراتون توضیح بدن

اخمی کردم
_معلومه به خودش زنگ میزنم،شمامیتونین برین

فاضلی شونه ای بالاانداختو ازاتاق بیرون رفت
اخرین روز کاریش اینجابودو تااخرین لحظه قصد داشت منو دیوونه کنه
بی معطلی
گوشیموازتو جیب روپوشم بیرون اوردمو تن تن شماره ی قادریو گرفتم
بعداز پنج بوق عذاب اور بالاخرهه جواب داد
 

_جانم دخترم

_سلام استاد حالتون خوبه

_سلام احمدی جان، ممنون توخوبی

_نه متاسفانه من اصلاخوب نیستم

_چرا چیزی شدهه

چشامو باکلافگی بستم
خدایا من اخر این پیرمردو میکشم
سعی کردم اروم باشم تابیشترازاین واسه خودم دردسر نتراشم
شمرده شمرده گفتم
_استاد این چه کاری بود به من سپردین،من نمیتونم از اون پسربچه مراقبت کنم یا اصلا درمانش کنم باورکنین نمیتونم هیچ تخصصی تواین زمینه ندارم...