رمان درتلاطم تاریکی17

_متاسفم دخترم اما تو بهترین دانشجوی من بودی و به غیرازتوام کسیو برای درمان اون بچه سراغ ندارم،توهم صبوری هم باتجربه ای،این اخرین کاریه که به عنوان رزیدنت برام انجام میدی بعدش میتونی دوران فلوشیپتو شروع کنی
_اخرین حرفتونه
_اخرین حرفمه
_باشه پس خدانگهدار
_فعلادخترم
باحرص گوشیو پرت کردم رومیز
لعنتی
مگه تموم نشده بود این دوره ی مضخرف حمالی
چرا دست ازسرم برنمیداشت
نه اینجوری اروم نمی گرفتم
دستمو جلو بردمو لیوان روی میزو پرت کردم رو زمین
لیوان به هزارتیکه تبدیل شدوصدای بلندش تواتاق پیچید
همون موقع تقه ای به در خورد که عصبی دادزدم
_نمیخوام کسیوببینم
دربازشدو سهند خندون اومد تو
بادیدن قیافه ام خندش اوج گرفت
_چخبرهه اینجا باز سیمات اتصالی کردهه!
چنان برزخی نگاش کردم که لبخندشو خورد
_گمشو بیرون سهند
بی توجه به حرفم ریلکس گفت
_مامانم شام دعوتت کردهه خونمون بهش گفتم باهم میاییم
ازشدت اعصبانیت چشام داشت ازحدقه میزد بیرون