رمان درتلاطم تاریکی18

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/10 11:51 · خواندن 1 دقیقه

_چی گفتی توالان

تکرارکرد
_میگم مامانم شام....

_تو غلط کردی به جای من حرف زدی،کی بهت همچین اجازه ای داد

معلوم بود بهش برخوردهه
ولی چه اهمیتی داشت
بجهنم
 

_ملودی...

_ملودیو کوفت گمشو بیرون خودم به زن دایی میگم نمیام ،یالاسهند

چیزی زیر لب زمزمه کردو از اتاق بیرون رفت
صدای کوبیده شدن محکم در نشون از ناراحتی شدیدش میداد
پوزخندی زدم
ذره ای برام مهم حالش 
بدون تلف کردن وقت گوشیوازرومیز چنگ زدم باید زن دایی رو قانع میکردم، نمیتونم شام برم خونشون
بدبختی داشتما
سهنددرکمال بدبختی پسرداییم بود 
پوفف
ازدستشم خلاصی نداشتم
نه تو دانشگاه نه تو خونه نه تو محل کار
نمیدونم چرا دست ازسرم برنمیداشت
بیخیال شونه ای بالاانداختمو شماره ی زن دایی رو گرفتم
بعداز دوبوق صدای پراز انرژیو مهربونش تو گوشم پیچید
 

_الو

_سلام زن دایی خوبین

_سلام دورت بگردم دخترکم مرسی توخوبی

_صداتونوشنیدم بهترشدم،چیخبرچیکارامیکنین،دایی خوبه پرستو خوبه

_قربونت برهه زن دایی،والامنم داشتم واسه یکی یدونه ام شام بارمیذاشتم،داییتم سرکارهه،پرستوام خوابه بچم