رمان درتلاطم تاریکی19

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/11 08:46 · خواندن 1 دقیقه

دستی به پیشونیم کشیدم
سخت ترین کار دنیا برام شکوندن دل این زن بود انقد که ازبچگی بهم محبت کرده بود
حتی ازمادرخودم بیشتر هواموداشت
بعداز مکث کوتاهی گفتم
 

_ماه بانوجونم واقعاشرمندتم من شب شیفتم نمیتونم بیام،شام نزارین واسه من

به ثانیه نکشیدصدای ناراحتش توجوشم پیچید
 

_ای بابا بعد یه عمری خواستم ببینمتا خیلی خب عیب ندارهه،فقط بایدقول یه شب دیگه روحتما بهم بدی

_چشم  قول میدم تواولین فرصت بیام

_چشمت بی بلا خوشگلم،بزو گلم وقتتو نگیرم خدابه همرات

_فعلا

گوشیو برگردوندم رومیز
نفسمو اه مانند بیرون دادم
دروغ نگفته بودم امشب شیفت بودم
ولی خب دلیل اصلی نرفتنم سهند بود

...
سینی غذارو از جوادی گرفتم

_ممنون تودیگه میتونی بری

لبخندی زد
 

_خواهش میکنم، دکتر داروهایی که خواستینم گذاشتم تواتاقش

_بازم ممنون

بدون حرف دیگه ای به سمت اتاق ته راه رو رفتم
اولین بار نبود با موردای عجیب غریب روبه رومیشدم