رمان درتلاطم تاریکی19

دستی به پیشونیم کشیدم
سخت ترین کار دنیا برام شکوندن دل این زن بود انقد که ازبچگی بهم محبت کرده بود
حتی ازمادرخودم بیشتر هواموداشت
بعداز مکث کوتاهی گفتم
_ماه بانوجونم واقعاشرمندتم من شب شیفتم نمیتونم بیام،شام نزارین واسه من
به ثانیه نکشیدصدای ناراحتش توجوشم پیچید
_ای بابا بعد یه عمری خواستم ببینمتا خیلی خب عیب ندارهه،فقط بایدقول یه شب دیگه روحتما بهم بدی
_چشم قول میدم تواولین فرصت بیام
_چشمت بی بلا خوشگلم،بزو گلم وقتتو نگیرم خدابه همرات
_فعلا
گوشیو برگردوندم رومیز
نفسمو اه مانند بیرون دادم
دروغ نگفته بودم امشب شیفت بودم
ولی خب دلیل اصلی نرفتنم سهند بود
...
سینی غذارو از جوادی گرفتم
_ممنون تودیگه میتونی بری
لبخندی زد
_خواهش میکنم، دکتر داروهایی که خواستینم گذاشتم تواتاقش
_بازم ممنون
بدون حرف دیگه ای به سمت اتاق ته راه رو رفتم
اولین بار نبود با موردای عجیب غریب روبه رومیشدم