رمان درتلاطم تاریکی19
11 خرداد · · خواندن 1 دقیقه دستی به پیشونیم کشیدم
سخت ترین کار دنیا برام شکوندن دل این زن بود انقد که ازبچگی بهم محبت کرده بود
حتی ازمادرخودم بیشتر هواموداشت
بعداز مکث کوتاهی گفتم
_ماه بانوجونم واقعاشرمندتم من شب شیفتم نمیتونم بیام،شام نزارین واسه من
به ثانیه نکشیدصدای ناراحتش توجوشم پیچید
_ای بابا بعد یه عمری خواستم ببینمتا خیلی خب عیب ندارهه،فقط بایدقول یه شب دیگه روحتما بهم بدی
_چشم قول میدم تواولین فرصت بیام
_چشمت بی بلا خوشگلم،بزو گلم وقتتو نگیرم خدابه همرات
_فعلا
گوشیو برگردوندم رومیز
نفسمو اه مانند بیرون دادم
دروغ نگفته بودم امشب شیفت بودم
ولی خب دلیل اصلی نرفتنم سهند بود
...
سینی غذارو از جوادی گرفتم
_ممنون تودیگه میتونی بری
لبخندی زد
_خواهش میکنم، دکتر داروهایی که خواستینم گذاشتم تواتاقش
_بازم ممنون
بدون حرف دیگه ای به سمت اتاق ته راه رو رفتم
اولین بار نبود با موردای عجیب غریب روبه رومیشدم