رمان درتلاطم تاریکی20

ولی اولین باربودهمچین بیماری داشتم
درو اروم بازکردم
اولین چیز،نگاهم معطوف تخت خالی شد
روتختش نبود!!
با چشای گردشده نگاهمو دورتادور اتاق گردوندم
که همون موقع ضربه ی محکمی به سرشونه ام خوردو درد بدی توهمون قسمت پیچید
سینی با ضرب از دستم رهاشدو صدای جیغ دردناکم بلندشد
گیج باصورتی که ازشدت درد جمع شده بود به طرف موجودی که به سرعت باد ازم دورشدو گوشه ی دیوار جمع شد ،دوخته شد
اتاق تاریک بودوتنها از پنجره نور کوچیکی داخل اتاق رو روشن میکرد
اشتباه بود اگه واکنش تندی نشون میدادم
اون فقط یه بیمار کم سنوسال بود
اروم باقدم های کوتاه جوری که نترسونمش به سمتش حرکت کردم
ازبین موهای بلندش
چشاشو تشخیص دادم
بانزدیکتر شدنم
صدایی مثل خرناس حیوونی از خودش دراورد
دروغ چرا یکم ترسیدم اما قرارنبود عقب بکشم یا کم بیارم
بالحن ارومو مطمعنی گفتم
_نترس کوچولوفقط میخوام معاینه ات کنم
صدای دیگه ای دراورد که باعلامت دستم به ارامش دعوتش کردم
_هی اروم باش من دکترتم میخوام حالتو خوب کنم قرارنیست بهت اسیب بزنم
صدایی ازش درنیومد ولی بیشتر گوشه ی دیوار جمع شد
بالاخرهه بهش رسیدم