رمان درتلاطم تاریکی21

کنارش زانو زدم که باز صدایی ازخودش دراورد
دستمو بااحتیاط جلو بردم موهاشو کناربزنم که تو یه حرکت سریع چنان دستموچنگ زدکه ا ز ترس حرکت یهویش شوکه شدم
هینی کشیدمو خودموسریع عقب کشیدم
نگاهش دو دومیزد
تن تن نفس میکشید
دقیقا مثل حیونا
مثل حیوناتی که برای رهایی از دست شکارچی تقلامیکنن
_اروم باش کوچولو،چیزی نیست ،کاریت ندارم فقط میخوام غذاتو بدم بخوری
خرخر ریزی کرد،انگارفهمید چی گفتم چون از حالت دفاعی دراومد
اما چرا نمیتونست حرف بزنه
باید پرونده اشو کامل میخوندم
اما اول باید غذاشومیدادم
گوشیمو دراوردموشماره ی سمانه رو گرفتم
_جانم دکتر
_سریع یه کاسه سوپ اماده کن بیار اتاق ۴۰۴
_چشم
تماس رو قطع کردم
ازهمون فاصله نگاهم به اون جسم سیاه و پشمالو بود
اما اون به من نگاه نمیکردو انگار تنش میلرزید
حالم داشت ازبوی تعفن بدنش بهم میخورد
تندی بوی عرقو حتی بدتر بوی بد ادرارو مدفوع
کل اتاق رو پرکرده بود