رمان درتلاطم تاریکی22

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/11 09:01 · خواندن 2 دقیقه

لباسی که تنش بود فقط یه پارچه ی بلندو کثیف پاره بود
باتموم بوی بدو چهره ی ترسناکش
حاضرنبودم از اتاق بیرون برم
من باید درمانش میکردم
اون حقش این نبود

اونم ادم بود

اونم حق داشت زندگی کنه

 

صدای تقه ای به درخورد
که باعث ترسیدن اون موجود پشمالو شد

سریع گفتم
_هیشش نترس چیزی نیس گفتم برات غذابیارن

به دنباله ی حرفم بدون لحظه ای مکث ازجام بلندشدمو به سمت در رفتم
درو بازکردمو سینی حاوی غذارو از سمانه گرفتم

سمانه باکنجکاوی داخل اتاق سرک میکشید که اخمی کردم
 

_ممنون میتونی بری

لب ورچید
_کارداشتین زنگ بزنین

بی حرف سری تکون دادمو درو به روش بستم تابیشترازاین فضولی نکنه
باسینی غذا رفتم کنارش باکمی فاصله نشستم
دستشو اورد جلو کاسه رو ازم بگیرهه که کاسه رو عقب کشیدم
 

_خودم بهت میدم

دوبارهه ازخودش صدا دراورد
 

_بیاجلو افرین پسرخوب
 

سرشو درکمال تعجب جلو اورد
که شروع کردم به فوت کردن سوپو قاشق قاشق سوپ دادن بهش
جوری تن تن میخورد که چندبار به سرفه افتاد
قلب سنگیم بادیدن وضعیتش بدجور به رحم اومده بود
بعداز دقایقی کاسه ی پراز سوپ خالی بود
لیوان اب رو به سمت دهنش بردم که خرخربلندی کردو دستم رو محکم به عقب هل داد
لیوان ازدستم رها شدو باصدای بلندی شکست
باتعجب نگاش کردم که ترسیدهه عقب کشیدو تو خودش جمع شد
پوفف
هنوز خیلی کارداشت
نباید بیشترازاین بهش فشارمیاوردم
اون قرارنبود یه روزهه درمان شه

ازجام بلندشدم
باید بجای دارو امپول تجویز میکردم گمون نکنم بتونه قرص بخورهه
تا زمانی که بهترنشده امپول بهترین گزینه اس
ازاتاق بیرون اومدم
طهماسبی وفاضلی داشتن میومدن این سمت
تارسیدن بهم ،فاضلی کنجکاو پرسید
 

_خب دکتر چیشد
 

به دستو شونه ام اشاره کردم
 

_هیچی بهم حمله کرد،ولی چیز جدی نیس،میتونم باهاش راه بیام

 

فاضلی ابروهاش بالاپرید

 

_متاسفم شماباید بیشترازاینامراقب خودتون باشین،تونستین بهش غذابدین؟

_بله دکتر خوشبختانه تموم سوپ رو خورد

_این پیشرفت خوبیه تواین دوروز هیچی نخورده بود،افرین دکتر

_خواهش میکنم،اگه امکانش هست میخوام پرونده اشو ببینم

فاضلی سری تکون داد
 

_مشکلی نیس پرونده اش تو اتاقمه بیایید بدم خدمتتون

سری تکون دادمو همراهش رفتیم به اتاقش
فاضلی چند نفرو فرستاد اتاق پشمالو رو تمیزکنن

منم بعداز گرفتن پرونده ازش
به اتاقم برگشتم

باخوندن پرونده ،جزئیات بیشتری دستگیرم شد

اسم پسرهه ارکان بود
مادرشو توبچگی وپدرشو تویه تصادف ازدست داده بود
شهلاناصری زن دوم پدرش بودهه
شهلا بعدمرگ شوهرش درست وقتی ارکان ۱۲سالش بودهه اونو تو زیرزمین حبس میکنه و شروع به ازارش میکنه
شهلا تو اعترافاتش گفته که از ارکان متنفربودهه چون خودش بچه دارنمیشدهه
تنها بخاطر اینکه قاتل نشه اونو با غذای ناچیزی زنده نگه میداشته

سرم داشت از هجوم نوشته ها میترکید
ازخودم خجالت میکشیدم بخاطر زن بودنم
شهلا به من ثابت کرد 
چه مرد باشی چه زن
اگه ذاتت خراب باشه همه کار ازت برمیاد
لجن ترین ادما اوناین که زور و نفرتشونو روبچه ها
پیاده میکنن
حالم از وجود نحس چنین حیونایی که اسم خودشون رو ادم گذاشته بودن بهم میخورد

برگه ی بعدی پرونده سفید بود
این یعنی اطلاعات دیگه ای از ارکان فرهمند وجود ندارهه