رمان درتلاطم تاریکی23

یادمه فاضلی گفت هیچ فامیلی ندارهه تنها یه خاله و یه عمه دارهه که حاضرنیستن حتی ببیننش چه برسه بخوان مسئولیتشو به عهده بگیرن
نفس عمیقی کشیدم
باید یه فکری به حال ارکان کوچولو میکردم
نمیخواستم اینجا ولش کنم
تنها یه راه وجود داشت
اونم صحبت با دایی بود
.....
یک روز بعد
نفس عمیقی کشیدموزنگ درو فشوردم
دربدون پرسش بازشد
در اهنی بزرگ رو با کمی هل بازکردموداخل شدم
حیاطشون دست کمی ازباغ نداشت
باقدم های بلند شروع به راه رفتن رو سنگ فرشاکردم
توذهنم حرفامو یه باردیگه مرور کردم
هرطور شده باید دایی رو راضی میکردم
بارسیدن به در خونه
ازفکرای بی سرو ته ام بیرون اومدم
تقه ای به در زدم که دقیقه ای بعد
دربازشدو زن دایی با خوش رویی به استقبالم اومد
قبل از اینکه چیزی بگه گفتم
_سلام بر ماه بانوخانم خودم،حالت خوبه
زن دایی لبخندشیرینی زد
_سلام دورت بگردم خوش اومدی،بیاتومادربیاتو
بانیمچه لبخند داخل شدم
باوارد شدن تو هال دایی رودیدم که مشغول بررسی یه سری پرونده و دفترکتاب بود
باصدای بلندو رسایی سلام دادم
_سلام بر خان دایی خودم