رمان درتلاطم تاریکی24

دایی باشنیدن صدام بلافاصله سرشوبلندکرد
به ثانیه نکشید
لبخندمهمون صورت مهربونش شد
_سلام جوجه رنگی دایی،خوش اومدی دختر،میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی برات قربونی میکردیم
بی صدا به لحن دلخورو شوخش خندیدم
_عه دایی اذیت نکن منکه ماهی یه باربهتون سرمیزنم
دایی اومدجلو منو بامحبت کشید توبغلش
_ماهی یه بار برا دل من خیلی کمه جوجه
باصدای خندون زندایی ،بالاخرهه دست از چلوندنم برداشت
_محمد دخترمواذیت نکن
دایی منوهمراه خودش رومبل نشوندو درجواب به زنش گفت
_چشم خانم شمایه چای به مابدهه مام این وروجکو اذیت نکنیم
_ازدست تومرد،الان میارم
روبه دایی که بامحبت نگام میکرد گفتم
_دایی شرمنده من زیاد وقت ندارم مرخصی ساعتی گرفتم ،میشه تواتاقت راجب یه مسئله ای حرف بزنیم