رمان درتلاطم تاریکی24

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/12 10:38 · خواندن 1 دقیقه

دایی باشنیدن صدام بلافاصله سرشوبلندکرد
به ثانیه نکشید
لبخندمهمون صورت مهربونش شد
 

_سلام جوجه رنگی دایی،خوش اومدی دختر،میگفتی یه گاوی گوسفندی چیزی برات قربونی میکردیم

بی صدا به لحن دلخورو شوخش خندیدم

_عه دایی اذیت نکن منکه ماهی یه باربهتون سرمیزنم

دایی اومدجلو منو بامحبت کشید توبغلش

_ماهی یه بار برا دل من خیلی کمه جوجه

باصدای خندون زندایی ،بالاخرهه دست از چلوندنم برداشت
 

_محمد دخترمواذیت نکن

دایی منوهمراه خودش رومبل نشوندو درجواب به زنش گفت
 

_چشم خانم شمایه چای به مابدهه مام این وروجکو اذیت نکنیم

_ازدست تومرد،الان میارم

روبه دایی که بامحبت نگام میکرد گفتم
 

_دایی شرمنده من زیاد وقت ندارم مرخصی ساعتی گرفتم ،میشه تواتاقت راجب یه مسئله ای حرف بزنیم