رمان درتلاطم تاریکی25

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/12 10:41 · خواندن 1 دقیقه

دایی جدی شد
 

_چیزی شدهه،انگار زیاد میزون نیستی

پوزخندتلخی زدم
تودلم جواب دادم کجای کاری دایی این الان حال خوب منه توحال بدمو ندیدی

تک سرفه ای کردمو گفتم
 

_راستش یه خواهشی ازتون داشتم،ولی خب میخواستم تنها صحبت کنیم

دایی سری تکون داد
 

_بلندشو تا ماه بانو نیومده بریم اتاقم

همراهش به اتاق کارش رفتیم

دقایق طولانی ساکت بودم
تااینکه دایی گفت
 

_ملودی نمیخوای حرف بزنی دخترم

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم
تردید رو کنار گذاشتمو خیره تو چشای منتظرش گفتم
 

_میخوام سر پرستی یکیو به عهده بگیرین

دایی لحظه ای ساکت شد بعد باتعجبو چشای گرد شده نگام کرد
انگار باورنمیکرد همچین درخواستی ازش کرده باشم
حرفی نزد
منم به ناچار شروع کردم به توضیح دادن راجب ارکان
صورت دایی لحظه به لحظه باتعریفام بیشتر درهم میشد
باتموم شدن حرفم
نفس دیگه ای گرفتمو با کمی خجالت نگاش کردم که گفت
_باورم نمیشه چه بلایی سراون طفل معصوم اوردن
اون زن اسم خودشو گذاشته ادم والا حیونام همچین ظلمی بهم دیگه نمیکنن

 

_متاسفانه هستن همچین ادمایی،حرف من چیز دیگه ای ،ازتون خواهش میکنم سرپرستی اون بچه رو قبول کنید،کافیه شمافقط اسمتون روش باشه بقیه اش بامن هم درمانش هم هزینه هاش 
 

دایی بااخم به سکوت دعوتم کرد

_این چه حرفیه میزنی دختر، قبول میکنم ولی به شرطی که خودم ساپورتش کنم

لبم بعدازمدت ها به لبخندبزرگی بازشد

_مرسی دایی جبران میکنم،فقط یه مدت طولانی باید تحت نظر باشه،درمانش که تموم شد،میسپارمش بهتون،ازالان دنبال کاراش برید بهترهه