رمان درتلاطم تاریکی26

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/12 10:45 · خواندن 1 دقیقه

دایی سری تکون داد
 

_خیلی خب نگران نباش از فردا میوافتم دنبال کارای قانونیش،با وکیل حرف میزنم،توام مشخصات دقیقشو تافردا برام بفرست

_چشم بازم ممنون


......
 

_ببین احمدی جان من متوجه حرفت هستم اما این پسر دست ما امانته ،اگر فرداخدایی نکرده اتفاقی براش پیش بیاد هم دولت ول کنمون نیست هم خانواده اش

دندون قرچه ای کردم

_ازکدوم خانواده حرف میزنین،از عمه و خاله ای که حتی حاضرنیستن ببیننش ارعه دکتر

 

_درسته الان نمیان دنبالش،ولی خودتم میدونی فردا  چیزیش بشه همین بچه ی بی کسوکار صدتاصاحب پیدامیکنه

 

_دکتر شما استادمنید،حرفتونم برام متینه،خودتونم میدونین من بخاطر شما این بیمارو پذیرفتم الانم میخوام درمانش کنم اما اینجانمیتونم،فقط یه مدت کوتاه تا مشکل حضانتش حل بشه،بعد اون سرپرستیش تمامو کمال باخانواده ی ماست

 

_احمدی توام جای دخترمنی،من بهت اعتماد کامل دارم امااگه خدایی نکردهه بهت حمله کنه یا بلایی سرت بیارهه اونوقت میخوای چیکار....

 

پریدم وسط حرفش

 

_چیزی نمیشه نگران نباشین،من فقط یه مدت اونو پیش خودم نگه میدارم،بهتون قول میدم مشکلی پیش نیاد

 

_ای بابا از دست تو،یه تصمیمی بگیری دیگه خداهم جلو دارت نیست،اوکی میتونی ببریش،اما بامسئولیت خودت،برات به مدت سه ماه مرخصی رد میکنم،تواین سه ماه تنها کارت تنها تمرکزت فقطوفقط  باید درمان اون بچه باشه فهمیدی

 

لبخند مغروری زدم

_بله فهمیدم خیالتون راحت

...
تواین سه چهار روز ارکان یکم باهام بهترشده بود
زیاد پرخاشگری نمیکرد،بزور ارامبخشو امپولای قوی که بهش میزدیم،بهترشده بود

ساعت نزدیکای پنج بعداز ظهربودکه به کمک دکتر قادری که با هزار زور و التماس راضیش کرده بودم ,ارکان رو روصندلی شاگرد نشوندیم
سبک بود
اما قدبلندی داشت
قادری درو بست
قبل ازاینکه سوار بشم
کاغذی رو گرفت سمتم

_این همون فرمیه که پرکردی بابت بردن ارکان،کپی شه نگهش دارپیشت