رمان درتلاطم تاریکی28

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/13 09:37 · خواندن 1 دقیقه

باخستگی دست بردمو مانتوشالمو ازتنم کندم
اخیش
راحت شدم
حالا بایه شلوار لی چسبون با یه تاب دوبنده بودم
موهامو محکم از بالاسرم بستم
به سمت اشپزخونه رفتم
تا خواب بود باید یه چیزایی حاضر میکردم
دریخچالو بازکردمووسایل سوپ رو بیرون اوردم
فعلا باید غذای سبکی میخورد تا بعدا کم کم شروع میکردم به دادن غذاهای سنگین تر
با وسواس شروع به پختن سوپ قارچ کردم

بعداز دقایق طولانی کارم تموم شد
 

خسته تکیه دادم به کانتر
 

همزمان صدای ناله های اشنایی به گوشم رسید
بایاد اوری ارکان،هینی کشیدم


بانهایت سرعت ازاشپزخونه زدم بیرونو دویدم سمت اتاقش
خواب بود اما ناله میکرد
جلو رفتم
موهاشو اروم پس زدمو دستمو رو پیشونیش گذاشتم
داشت تو تب میسوخت
خدای من این تب،تب عصبی بود
سریع گوشیمو از تو هال برداشتمو شماره ی هانی رو گرفتم
بعداز دوبوق صدای دلخورش تو گوشی پیچید
 

_چه عجب بالاخرهه یادت افتاد منم وجود دارم، هوفف بیخیال کارتوبگو باید قطع کنم

بی توجه به لحن دلخورش گفتم
_هانی زود لیستی که برات پیامک کردمو بگیر بیار عجله کن زیاد وقت ندارم

صداش نگران شد
چیشدهه اتفاقی افتاده؟!