رمان درتلاطم تاریکی2

*سری تکون داد که با یه با اجازه گفتن
راهمو ازش سوا کردم
مردتیکه ی چلغوز
بگو به توچه ربطی دارهه موندنو رفتن من
توتدریستو کردی تموم شد
چیکاربه من داری
حیف که باید ظاهراجتماعیموپیشش حفظ میکردم وگرنه به غلط کردن مینداختمش
باویبرهه رفتن گوشیم از جویدن لبم دست برداشتم
دستمو تو جیب روپوشم فرو کردمو گوشیمو ازش بیرون اوردم
هانی بود
ایکون سبز روکشیدم
_هانی اصلا حوصله اتو ندارم زود حرفتو بزن
هانی که کاملا با اخلاق گندم اشنابود
بیخیال حرفم پرانرژی گفت
_سلام اخمالو خانم چه میکنی
_کارتو میگی یا قطع کنم
_ایشش مرده شورتو ببرن ملو ،بیخی شب میخوام بیام خونت
برخلاف نیمچه لبخندی که باتموم شدن جمله اش داشت رو لبام نقش می بست
گفتم
_یادم نمیاد دعوتت کرده باشم
_به هرحال شب خونه ات تلپم،نمیخوادبخاطرمن زودبیایی خونه ،اومدنی یه چیزایی میخرم واسه شام
_اوک،کار نداری
_نه برو عزیزم
_بای
گوشیو برگردوندم تو جیبم
رسیده بودم جلوی اتاقم
دروبازکردمو داخل شدم
مغذم داشت منفجرمیشد
امروز مثل اکثر وقتا سردرد امونمو بریده بود
لم دادم روصندلیو سرمو بین دستام گرفتم
شقیقه هامو اروم مالش دادم
پوف لعنت به این سردردایی که قرارنیس دست از سرم بردارن