رمان درتلاطم تاریکی29

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/13 09:40 · خواندن 1 دقیقه

_کاری که بهت گفتمو بکن،زودبیا فقط

 

_خیلی خب اروم باش الان میام

 

تماس رو قطع کردمو
راهمو به سمت حموم کج کردم
فعلا باید پاشویش میکردم تا داروها برسه
لگن کوچیکی رو پراز اب  کردمو همراه حوله برگشتم تواتاق
هنوز ناله میکرد توخواب
کنارش رو تخت نشستمو دستمال خیس رو اول روپیشونیش بعد رو دستاو پاهاش کشیدم
نمیدونم چقد اینکارو کردم که زنگ در به صدا دراومد
بی معطلی رفتم تو هالو درو بازکردم
هانی با نگرانی اومد تو

 

_چیشده ملو مردم از نگرانی خوبی

 

سری تکون دادم
_من خوبم نگران نباش،یکی دیگه حالش بدهه

 

گیج نگام کرد
_کی،مگه غیرازتو اینجاکسی هست

 

_بعدا بهت توضیح میدم ولی الان نه فقط قول بدهه دادو بیداد ر اه نندازی خب

 

کلافه گفت
_نمیری تورو خیلی خب ،بگوببینم کی حالش بدهه

 

_دنبالم بیا

به سمت اتاق رفتم
هانی بی حرف دنبالم اومد