رمان درتلاطم تاریکی30

هردو داخل شدیم،صدای هین بلند هانی تواتاق پیچید
_هیی ،ملوووو این این کیه دیگه
برگشتم سمت هانی
نگاه خیره و شوکه اش رو ارکان بود
_گفتم که توضیح میدم،فعلا بیاکمکم کن
_هوف ازدست تو،یعنی جونت درمیاد زبون وامونده اتو تکون بدی
نمیدونم چقد طول کشید سرم زدنو کارای مربوطه
اما زمانی تب ارکان پایین اومده بودکه هوا کاملا تاریک شده بود
خسته پشت میز نشسته بودیم
هانی انقد سوال پیچم کردکه بالاخرهه مجبور شدم تعریف کنم این چندروز درگیر ارکان بودمو ارکان دقیقا کیه
حرفام که تموم شد
هانی بااخم گفت
_احمقی دیگه چه میشه کرد،اخه نفهم دهقان فدا کارشدی یا دایه ی داغ تر ازمادر،به توچه اخه وضع این پسرهه،واسه چی اوردیش خونه ات
بی حوصله گفتم
_پشیمونم نکن از حرف زدن،الانم بجای این حرفا بیا کمکم کن ببرمش حموم تا اتاق رو به گند نکشیده
هانی با چشای گرد شدهه گفت
_دیگه چیی،هیچ میفهمی چی داری میگی ،ببریمش حموم عقلتوازدست دادی،اگه بهوش بیاد حمله کنه بهمون چه خاکی تو سرمون کنیم ،منکه دست بهش نمیزنم
اخمی کردم
_نمیخواد توکاری کنی فقط کمک کن ببرمش حموم بقیه اش باخودم
سری از روی تاسف برام تکون داد
_باورم نمیشه انگار نه انگار بااینم،منوببین مگه تو وسواس نداری چجوری میخوای این همه چرکو کثیفی رو بشوری،هوم به اینش فکرکردی
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم
_اولا من وسواس ندارمو تمیزیو دوس دارم بعدم انتظار نداری که همسایه روصدابزنم بیاد بشورتش،چه بخوایم چه نخوایم این بچه غیرازما کسیو ندارهه
_مانه تودوست نادون من،اصلا رومن حساب نکن که دنبال دردسرنیستم