رمان درتلاطم تاریکی31

به اندازه ی کافی رومخم رفته بود
دیگه نمیتونستم تحمل کنم غرزدناشو
بااخم توپیدم
_لازم نکرده اصلا کاری کنی بتمرگ همینجا خودم میبرمش،نخواستیم کمکتو فقط تیکه ننداز
به دنباله ی حرفم به سمت اتاق مهمون راهمو کج کردم
هانیم هرچقد صدام زد اهمیتی ندادم
_ملو
_ملودی کجا
_پوفف خیلی خب وایسامنم بیام
_هی دیوارر باتوام میگم تنهایی نمیتونی
بی توجه بهش اروم سرم ارکان رو از دستش بیرون کشیدم
دستمو زیر سرش بردمو نیم خیزش کردم
هانی بدون لحظه ای صبر کردن سریع اومد کنارمو یه طرف بازوشو گرفت
منم طرف دیگه اشو
خدای من سنگین بود.
وقتی قادریو مش جعفربودن وزنش زیاد حس نمیشد
به سختی به سمت حموم کشیدیمش
هانی غر غرکنان گفت
_کمرم شکست بترکی ملو،اخر من بخاطر تو یه جام ناقص میشه
_توکه خدا دادیی ناقصی،مغذت معیوبه،خخ
ادامو دراورد
_ خدادادی مغذت معیوبه،کوفت بگیری اینم جای تشکرته
بی حرف بدون اینکه جوابشوبدم با پام در حمومو بازکردم
هرسه داخل شدیم
بزورو تلاش بالاخرهه نشوندیمش تو وان بزرگم
هانی دستشو به کمرش زدو بلندشد
_ای خدا مردم،ذلیل نشی ملو،من رفتم،دارم خفه میشم ازبوش
_خیلی خب برو درم ببند
_خفه نشی ازبوش
اخمی کردم
_برو بیرون هانی بدجور رومخم رفتی
_باشه بابا رفتم،میرم یه چی حاضرکنم کوفت کنیم سوپ بی مزه ی تو جوابگوی شکم مانیس
_کارد بخورهه تو اون شکمت
خندیدو بالاخرهه بیرون رفت
حالامن بودمو ارکان کثیفو غرق درخواب
یکم از واکنشش میترسیدم اما
بالاخرهه که چی باید حموم میکرد یانه
دستمو جلو بردمو دوش دستیو برداشتم
اب رو تنظیم کردمو بایه بسم الله اب رو رو تنش گرفتم
هنوز زیاد خیس نشده بودکه ناله ی بلندی کردو چشاشو بازکرد
بااسترس بهش خیره شدم که صدای وحشتناکی ازخودش دراوردو شروع به تقلا کرد،ترسیده گفتم
_اروم اروم باش پسر،اروم کاریت ندارم