رمان درتلاطم تاریکی33

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/13 11:16 · خواندن 1 دقیقه

عوضش پوست سفیدو زخمای کوچیکو بزرگش حالا توچشم میزد
دستمو بلندکردمو شروع به خشک کردن بدنش کردم
موهاش زیادی رومخم بود ولی الان نمیشد کاری کرد
حوله رو با احتیاط  دورش پیچیدم 

 

_افرین پسرخوب تمیزشدی،دیدی کاریت نداشتم
حالا میبرمت درازبکش روتخت تا من حموم کنم،کارم تموم شه بهت غذا میدم،باشه پسرم؟

 

صدای خرخرش از روخوشحالی بلندشد
معلوم بود گرسنه اشه

دروبازکردمو زیر بازوشو گرفتم بردمش روتخت نشوندمش


_هانی،هانی کجایی

به ثانیه نکشید هانی تو چهار چوب درظاهرشد

_جونم ملو

_حواست به ارکان باشه تامن دوش بگیرم بیام

هانی نگاه متعجبی اول به سرو وضع کثیف من بعد به ارکان حوله پیچ انداخت
گیج سری تکون داد

که گفتم

_بیرون باش،تازهه اروم شده نمیخوام دوبارهه بترسه

 

_باشه بیرونم چیزی شد خبرم کن

 

حموم دوتا در داشت یکیش به اتاق خودم ختم میشد یکیشم به اتاق مهمون
برگشتم تو حموم،در روبه اتاق ارکان رو قفل کردم

بعد
اولین  کار همجارو خوب شستم،مخصوصا وانو کف حموم رو

کارم که تموم شد،شروع به دراوردن لباسام کردم
بعدازیه دوش طولانی حوله ی لباسیمو پوشیدمو از حموم بیرون اومدم

وارد اتاقم شدم

احساس سبکی میکردم

لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست

باید زود لباس میپوشیدمو برمیگشتم پیش ارکان