رمان درتلاطم تاریکی3

اومدم دراز بکشم که تقه ای به درخوردو صدای خانم کمالی به گوش رسید
_خانم دکتراجازه هست
_بیاتو
خانم کمالی که زن میانسالو تپلی بود داخل شد
برعکس پرستارای دیگه خانم کمالی ازم نمیترسیدونسبت به بقیه باهام راحت تربرخورد میکرد
_خانم دکتر مریض اتاق ۲۱۳ کل اتاقو بهم ریخته و به شیرکوند حمله کردهه،دستشم صدمه دیدهه،لطفا بامن بیایین کسی جز شما جرعت ندارهه برهه تو اتاق
_خیلی خب راه بیوافت بریم
جلوترازش ازاتاق بیرون زدم
باقدم های بلندو محکم جوری که صدای پاشنه های بلند کفشم رو سرامیک کف زمین به بلندی پخش میشد
به سمت اتاق ۲۱۳حرکت کردم
خانم کمالی بخاطر وزن بالاش مجبور بود دنبالم بدوعه تا بهم برسه
بارسیدن به اتاق مورد نظرو دیدن جمعیت پرستاراو نظافت چیا
اخمی کردم
باورودم همگی به سمتم چرخیدن
میدونستن ازهمهمه متنفرم ولی باز کارخودشونو میکردن
بعدازقادری من اینجا حرف اولو میزنم
باصدای دادم هینی کشیدن
_همگی برگردین سرکارتون...
کمی بعدخبری ازهیچ مزاحمی نبود
وهمگی پراکنده شده بودن
روبه کمالی بدون اینکه برگردم باجدیدت گفتم
_کسی داخل نشه
_اما...
داخل اتاق شدمو درو توصورتش کوبیدم
بدم میومد از این اما و اگر های بی جا
باداخل شدنم
نگاه جدیو سردم رو به مرد سن بالایی که رو زمین نشسته بودو از دستش خون چکه میکرد
دوختم
بادیدن من جاخورد
انتظار نداشت دوبارهه منو ببینه
شایعه ی رفتنم تو کل بیمارستان پیچیده بودو این لعنتی فکرکرده بود حالا هرغلطی دلش بخواد میتونه کنه
نیشخندی به نگاه ترسیده اش زدمو با قدم های ارومومحکمی به سمتش حرکت کردم
بیشترازقبل گوشه ی دیوار جمع شد
قبل ازاینکه بهش برسم
مثل موشای کثیفو ترسو شروع به التماس کرد
_غلط کردم خانم دکتر گوه خوردم دست خودم نبود من....
_هیششش،پناهی این چه وضع اتاقه