رمان درتلاطم تاریکی4

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/7 09:59 · خواندن 1 دقیقه

_خانم دکتر...
_خفه شومردک

لال شد
اشاره ای به دور تادور اتاق کردمو جلو روش زانوزدم
 

_منوببین عوضی،اگه فک کردی میتونی با اینکارا خانوادتو برگردونی سخت دراشتباهی تو تااخرعمرت تنهایی ،باید تحمل کنی اگه میخوای غلط اضافه کنی اینجا جایی برای تو نداریم

با نگاهی که دو دو میزد
خیرهه نگام کرد
بااخمو حرص دست کثیفو خونیشو تو دستم گرفتم
جراحتش عمیق نبود
میشد بایه پانسمان سرو تهشو هم اورد
دستشو رهاکردم
_اخرین بارهه بهت هشدارمیدم دیگه به سمت کسی حمله نمیکنی،دیگه اتاقو بهم نمیزنی وگرنه تا یه هفته از غذا خبری نیس
 

مکثی کردم

بالحنی که مو به تنش سیخ میکردو مختص به خودم بود ادامه دادم
_اخرین بار که تنبیهت کردم که یادت نرفته؟

سرشو به چپو راست تکون دادکه با اخم توپیدم
 

_لال که نیستی از زبونت استفاده کن
_یا..یادم..نرفته
_خوبه،دفعه ی بعد بازم از این غلطا کنی انقدباهات اروم برخورد نمیکنم،فکرنکن چون دارم میرم میتونی بازم دیوونه بازی دربیاری،الانم مث بچه ی ادم میزاری زخمتو پرستار پانسمان کنه،غذاتم کوفت میکنی بی سرو صدا میگیری میخوابی
فهمیدی

سرشو زود تکون داد که دادزدم
_فهمیدی یانه
_فه..فهمیدم
_خوبه
*از رو زمین بلند شدم
بی حرف ازاتاق بیرون اومدم
پرستارا طبق معمول پشت در فال گوش وایستاده بودن
اخم غلیظی کردم
_بجای فال گوش وایستادن برید اتاقو جمع کنین،کمالی برو وسایل پانسمان رو بیارو دستشو ببند
غذاشم ببرید براش