رمان درتلاطم تاریکی6

درو باکلید بازکردمو داخل شدم
اپارتمان کوچیک ۷۰متریم غرق درتاریکی بود
بدون روشن کردن چراغی
کیفو لباسامو پرت کردم رو مبلو به سمت اشپزخونه رفتم
هالوژن کوچیک رو روشن کردمو بی معطلی اسپرسو سازو زدم برق
تکیه دادم به کانتر
چقد دلم میخواست زودتر بخوابم
تا ازاین سردرد کوفتی خلاص شم
اسپرسومو تو فنجون کوچیکی ریختمو برگشتم توهال
خودمو رو کاناپه پرت کردم
فنجون رو سرکشیدم
تلخیش لبخندکوچیکی رو لبام نشوند
باچیزایی خوشحال میشدم که شایدازنظربقیه مسخرهه ومضحک بود
اومدم سرمو تکیه بدم به پشتی کاناپه که زنگ در به صدا دراومد
با یاد اوری هانی کلافه ازجام پاشدم
درسته هانی همیشه حالمو خوب میکرد اما امشب ازاون شبایی بود که حتی حال خودمم نداشتم چه برسه به اون
درو بازکردم که با انرژی پرید تو
_سلام برهاپوکومارخودم خوبی
نیشخندی زدمو سرمو باتاسف براش تکون دادم
_نرسیده همسایه ها رو آسی نکن
_ایشش بخدا با ننه ام برم خرید بیشتر بهم خوشمیگذرهه تا باتو برم دور دنیارو بگردم ازبس خوش اخلاقی
کیسه های غذارو ازش گرفتم
_نمک نریز برو بشین تا میزو بچینم
درو بستو پشت سرم اومد اشپزخونه
لبخندذوق زده اشو تحویلم داد
_اوفف عشقم چه جنتلمن شدی،نگو میخوای جرم بدی که پریودم
چپ چپ نگاش کردم که خودش به خزعبلاتش بلند خندیدو اومد کمک کرد میزو بچینیم
_چخبر انتقالیتو گرفتی
پارچ ابو گذاشتم رو میز
_هوم فردا از اون خراب شده خلاص میشم
ابروهاش باتعجب بالاپرید
_دختر تو یه تخته ات کمه،اون بهترینواروم ترین تیمارستانی بودکه.....