رمان درتلاطم تاریکی75

قبل از اینکه از تصمیمم منصرف بشم
باقدم های بلند ازش دور شدمو از اتاق زدم بیرون
پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم
به هال که رسیدم
نگاه خیره ی زنداییو دایی بهم دوخته شد
اما من بدون لحظه ای درنگ
کیفمو چنگ زدمو از خونه زدم بیرون
هیچکس حرفی نزد
حتی خداحافظیم نکردم
فقط دویدم
مثل پرنده ای که از قفس فرارکرده
ارع
منم فرارکرده بودم
از خودم
از وابستگی که داشت تو دلم شکل میگرفت از ارکانی که نگاه خیرو اشک الودشو از پشت پنجره ی اتاقشم دیدم
من از تموم اینا فرارکردم
....
رعدو برق بلندی اسمون ابریو تاریک شب رو روشن کرد
بارون همچنان میبارید
باد قطره های بارون روبه سمت سرو صورتم هل میداد
خیس خیس شده بودم
ولی هنوزم نمیخواستم از بالکن دل بکنم
صدای غرغر هانی برای هزارمین بار بلندشد
_سرویس کردیاخودتو د گمشو بیا تو خیس اب شدی
_ملو خررر باتوام سرمامیخوری نفهم
حضورش رو که تو بالکن کنارم حس کردم
باصدای خش دارو تو دماغی که خبر از سرماخوردگی شدیدم میداد نالیدم
_معنی میخوام تنها باشمو میفهمی یا نه اونقد بی شعوری که حالیت نیس همچین چیزی