رمان درتلاطم تاریکی76

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/2 18:53 · خواندن 1 دقیقه

ملافه ی تو دستشو رو شونه هام انداخت
 

_خبرمرگم خواستم این دوروزو کنارت باشم توی بی عاطفه چی میفهمی از رفاقت

برگشتم سمتش
حق بااون بود
من خیلی باهاش بدبودم
درحالی که اون رفاقتو درحقم تموم کرده بود
بی حرف جلو رفتمو کشیدمش تو بغلم

 

_ببخش

صدای خنده ی مصنوعیشم باعث نشد بغضشو حس نکنم
 

_من به تو چی بگم هان 
 

_هیچی میدونم دلت برام تنگ میشه

 

بامشت زد به بازومو از بغلم بیرون اومد
 

_میمیری بگی توام دلت برام تنگ میشه عنتر

 

بی جون خندیدم
 

_دلم برات تنگ میشه هانی

لباشو جلودادو با بغض اشکاری گفت
 

_منم دلم تنگ میشه،خدا لعنتت کنه واسه چی میخوای بری آخه

دستشو تو دستم گرفتم
 

_مجبورم
 

_مگه چاقو گذاشتن زیر گلوت کی مجبورت کردهه بگو خودم ننه اشومیگام

 

باخنده زدم توسرش
 

_کوفت دیوونه،هیچکی مجبورم نکرده خودم میخوام برم ،حالا خوبه گفتم همچیو بهت

 

_ایش دستت بشکنه ملو کله ام ترکید

.....