رمان درتلاطم تاریکی76

ملافه ی تو دستشو رو شونه هام انداخت
_خبرمرگم خواستم این دوروزو کنارت باشم توی بی عاطفه چی میفهمی از رفاقت
برگشتم سمتش
حق بااون بود
من خیلی باهاش بدبودم
درحالی که اون رفاقتو درحقم تموم کرده بود
بی حرف جلو رفتمو کشیدمش تو بغلم
_ببخش
صدای خنده ی مصنوعیشم باعث نشد بغضشو حس نکنم
_من به تو چی بگم هان
_هیچی میدونم دلت برام تنگ میشه
بامشت زد به بازومو از بغلم بیرون اومد
_میمیری بگی توام دلت برام تنگ میشه عنتر
بی جون خندیدم
_دلم برات تنگ میشه هانی
لباشو جلودادو با بغض اشکاری گفت
_منم دلم تنگ میشه،خدا لعنتت کنه واسه چی میخوای بری آخه
دستشو تو دستم گرفتم
_مجبورم
_مگه چاقو گذاشتن زیر گلوت کی مجبورت کردهه بگو خودم ننه اشومیگام
باخنده زدم توسرش
_کوفت دیوونه،هیچکی مجبورم نکرده خودم میخوام برم ،حالا خوبه گفتم همچیو بهت
_ایش دستت بشکنه ملو کله ام ترکید
.....