رمان درتلاطم تاریکی7

fati.A fati.A fati.A · 1404/3/8 10:59 · خواندن 1 دقیقه

پریدم وسط حرفش
_بیمارستان

چینی به دماغش داد
_خیلی خب بیمارستان،اونجا به اون خوبی من نمیفهمم تو چرا باید بری همچین جای پرخطری میدونی هیچکس حالا حالاها راضی نمیشه برهه اونجا هوم،اونوقت جنابعالی خودت داوطلب شدی بری تو اون دیوونه خونه

اخمی کردم
_هانامیزاری یه لقمه کوفت کنیم
 

_واقعا نمیفهمم درکت نمیکنم وقتی باهم قلبو عروق قبول شدیم تو چرا رفتی پی این رشته ی تخمی
 

_خیرسرت دکتری چه وضع حرف زدنه

بیخیال شونه ای بالاانداخت
_یه جور حرف نزن انگارخبرندارم از ادبیات عالیت
 

_هانی جان جدت باز مثل ستارهه شروع نکن به نطق کردن
 

_خخ خاله بشنوه باز به اسم صداش کردی کونت میزارهه
 

_همینه که هست خداشونم شکرکنن

....
۷ساعت بعد

نگاه خونسردم پی پرستاری بود که تن تن انگشتاش رو کیبورد بالا پایین میشدواطلاعتمو وارد سیستم میکرد
ازقیافه اش معلوم بودترسیده، صدای عربده ی مردی که با زنجیر داشتن به سمت اتاق ته راه رو میبردن
کل سالن رو پرکرده بود
تنهاواکنشم پوزخند گوشه ی لبم بود
حتما ازروی ناچاری اومده اینجا
کارش که تموم شد لبخند استرسی تحویلم داد
 

_کارتون تمومه میتونین تو اتاقتون منتظرشین تا دکتر فاضلی برگردن

کلیدی که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم
_اوکی ممنون

اینبارلبخندش پر رنگ ترشد
_خواهش میکنم
*سری تکون دادمو به همراه پرستاردیگه ا ی از بخش به اتاق جدیدم رفتم
هردو داخل شدیم
لباساموبیخیال جلوش عوض کردمو روپوشمو پوشیدم
نگاه خیره و خجالت زده ی سمانه (پرستارهه)برام عادی بود
کم ندیده بودم از این نگاها
پشت میز رو صندلی جاگرفتمو اشاره کردم بشینه
_خب شروع کن