رمان درتلاطم تاریکی79

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/3 09:44 · خواندن 3 دقیقه

به درد نخورای احمق
شقیقه ام رو اروم فشوردم
لعنتی از روزی که ارکان رفته بود سردردای منم برگشته بود
ارکان
چه اسم غریبی
شده بودشبوروزم ولی انگار یه خاطره ی شیرین بودکه هیچ ردو نشونه ای ازش باقی نمونده بود
جوری ازش دورو بی خبربودم که انگار اصلا ازاول وجود نداشته

باصدای لارا ازفکرای بی سروته ام بیرون اومدم
 

_دکتر به کمکت نیازداریم،مریض اتاق ۱۱۲ تشنج کردهه

 

شوکه نگاش کردم
الان اینومیگفت
 

بااخم دادزدم
_دکتر ادموند رو خبرکن زوددد

 

تن تن سری تکون داد
باعجله ازاتاق بیرون زدمو به سمت راه رو‌ دویدم
راه رو مثل همیشه شلوغ بود
چندنفریو پس زدم تا به اتاق۱۱۲رسیدیم
بی معطلی داخل شدم
دوپرستار دستای رز رو گرفته بودنو اون بشدت میلرزیدو کف سفیدی ازدهنش خارج میشد
جلو رفتمو سرش رو تنظیم کردم پارچه ای که کنارتخت بودو برداشتموکنارش وایستادم.
قبل ازاینکه فکش قفل کنه یا از فشار زیاد دندوناش خورد بشه،پارچه رو تودهنش گذاشتم
همون موقع در بازشدو ادموند که پیرمردی بیش نبود داخل شد

به کمک هم کارای لازم رو انجام دادیمو بالاخرهه از اتاق بیرون اومدیم
ادموند خسته نباشیدی بهم گفتو منم باتشکر کوتاهی راهی اتاقم شدم
چهارسال تموم اینجا پدرم دراومده بود 
اصلا وقت ازاد نداشتم
شبا ده بزور میرفتم خونه و صبح ساعت شیش باید خودمو میرسوندم بیمارستان

بایه نگاه به ساعت متوجه عقربه های ساعت شدم که دهو نیم رو نشون میداد

کیفم رو رودوشم جابه جا کردمو به سمت ماشینم رفتم
ماشینی که درسته مدل بالایی نداشت
اما تواین مدت اخ هم نگفته بود

....
کلافه موهامو چنگ زدم
_هانی فداتشم بیخیال شو،خودت میدونی من نمیتونم برگردم

صدای دلخورو عصبیش امونم نداد 
_ملو بخدا یدونه میزنم صدای سگ بدیا،د دارم میگم عروسیمه نفهم یعنی نمیخوای بیایی عروسی خواهرت انقد بی مرامی

 

_خودت میدونی نمیتونم

 

_باشه دیگه اصرارنمیکنم خود دانی اما ملو بجون مامانم دیگه اسمتم نمیارم حتی این اخرین زنگم بود،خدافظ

 

_هانی..‌

 

صدای بوقای ممتدد نشون از قطع کردنش میداد
پوف بلندی کشیدمو خودمو پرت کردم روتخت
انقد خودخواه بودم که حاضرنبودم بخاطر خودم به عروسی تنها دوستم کسی که ازخواهرخودم بیشتربهم لطف کرده بود برم
تواین دنیا فقط هانیوداشتم اگه نمیرفتم عروسیش اونم از دست میدادم
ناچار شمارشوگرفتم
بعداز چندبوق بالاخرهه جواب داد
_امرتون

 

_خرنشوقهرم نکن،برای فردا بلیط میگیرم

 

صدای جیغ خوشحالش باعث شد گوشیو از گوشم فاصله بدم
 

_خرخودمی عانه یعنی عشق خودمی ،میدونستم میاییی یدونه اییی

اروم خندیدم
_خیلی خب لوس نشو،گفتی دوروز دیگه اس دیگه؟

 

_ارع میوافته پنجشنبه

 

_خوبه فقط هانی من موندگارنیستم بخدا بعد عروسی بهونه بیاری چرتوپرت بگی گوشم بدهکارنیس برمیگردم خب

 

_باشه بابا نترس بیا که دلم واست یذرهه شده

 

بعداز مدت ها دل بی صاحبم طاقت نیاوردو غرور و کنارگذاشتم
_از ارکان چخبر

صدایی ازش نیومد
داشتم به قطع شدن تماس شک میکردم که صدای شیطونش توگوشی پیچید
_خودت میایی میبینیش

 

_حالاتوبگی چیزی ازت کم میشه

 

_نمیگم، راس میگی از زن داییت بپرس ناسلامتی پسرداییته ها

 

باتشرصداش زدم
_هانییی

 

بلندخندید
_جونم،من باید برم ملو کاردارم

 

_اوک بای

....
تواین چندسال یه بارم از زن داییو دایی یا حتی هانی راجب ارکان نپرسیدم
به دلیل نامشخصو احمقانه ای که خودمم ازش بی خبربودم
باخودم قرارگذاشته بودم نه حرفی از ارکان بزنم نه سوالی ازش بپرسم
چقد سخت بود اعتراف این حرف
چقد بد بود
رسیدن به حرف بابا
من دل باخته بودم
درست از روزی که اون موجود پشمالوی کوچیکودیده بودم دلم براش لرزیده بود
هیچ دکتری عاشق بیمار روانیش نمیشد
انگار من اولیش بودم
باگذشت دوسال بالاخرهه اعتراف کردم که عاشق اون موجود کوچولو شده بودم
حالا قراربود بعداز چهارسال برگردم 
به کشوری که اون توش نفس میکشه
به خونه ای اون توش زندگی میکنه
بدتر ازهمه باداشتن ۲۹سال سن هیجان مسخره ای توخودم حس میکردم
ارکان الان باید۲۲سالش میبود
چقد کنجکاوبودم ببینمش
یعنی تغییرکرده بود
یاهنوز همون شکلی بود؟!
یعنی اگه منوببینه بازم بهم میگه مامان
صدای بدجنسی ازدرونم گفت
کاش بازم بگه مامان
کاش بازم بشه پسرم
تابتونم دوبارهه داشته باشمش