رمان درتلاطم تاریکی81

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/4 09:47 · خواندن 1 دقیقه

...
_خانم،خانم احمدی

 

باصدای ناآشنایی ازخواب بیدار شدم
گیج ازلای پلکای نیمه بازم
صورت امنه خانم رودیدم
باتعجب توجام نیم خیزشدم


_عه آمنه خانم،چجوری اومدی تو

 

_وا خانم خودتون گفتین کلید زیر گلدون جلوی درهه اومدم دیگه درنزنم

 

بایاداوری مکالممون دستی به صورتم کشیدم
 

_خیلی خب  خوش اومدی کارتو انجام دادی؟

 

_بله کل خونه رو اشپزخونه  حتی حمومو دسشوییتونو برق انداختم،فقط مونده این اتاق

 

خمیازه کشون از روتخت بلندشدم
 

_من میرم یه دوش بگیرم تا بیام این اتاقم تمیز کن،ملافه هارم عوض کن

_چشم

.....
نگاه اخری به اینه انداختم
مانتوی کتی کوتاهم کمرم رو باریک تر ازحدمعمول نشون میداد
شلوار راسته ی ست مانتومو شال یشمیم
تیپم رو کامل میکرد
چهره ام همون بود
انگار گذر زمان تاثیری رو چهره ام نذاشته بود
تنها وزن زیادی کم کرده بودم اونم بخاطر کارسنگینم توبیمارستان تورنتون بود
دیگه از سینه های هشتادو پنجو باسن بزرگو گردم خبری نبود
سینه های ۷۵و باسن کوچیکو روفرمم جایگزین اوناشده بود

موهای موج دار بلندمو تا وسطای کمرم کوتاه کرده بودموبه لطف کراتین حالا موهام لختوشلاقی شده بود
وقتی از میکاپ کمرنگ صورتم مطمعن شدم بالاخرهه از اتاق دل کندمو با برداشتن هدیه هایی که به عنوان سوغاتی برای زندایی ایناگرفته بودم
ازخونه بیرون زدم
هیجان واسترس بی جام تنها یه دلیل داشت 
اونم ارکان بودوبس....