رمان درتلاطم تاریکی83

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/4 09:57 · خواندن 2 دقیقه

نمیدونم چقد زیر بارون روبه روی در بزرگ اهنی وایستاده بودم
فقط اینومیدونستم
دستودلم نمیرفت اون زنگ کوفتیو‌فشاربدموخودمواز این استرس لعنتی راحت کنم
بالاخرهه تعلل رو کنارگذاشتم
همین که دستمو بلندکردم زنگو بزنم، همزمان صدای بوق بلند ماشینی از جاپروندم
چون اصلا انتظار همچین چیزیو نداشتم
ازشدت ترس جیغی کشیدمو درحالی که نفس نفس میزدم برگشتم سمت ادم بیشعوری که همچین کاری کرده بود
نورچراغای  ماشین ،دقیق تو صورتم میزدو نمیتونستم صاحب لعنتیشو ببینم
تکونی نخوردم که مجدد چندتا بوق طولانی وپشت سرهم زد
که باعث شد کفری دادبزنم
 

_چه مرگته یابو سراوردی

 

معلوم نبود کدوم خریه
سهندکه همچین ماشینی نداشت
اگرم داشت انقد بی ملاحظه نبود
که بادیدن من اینطوری رفتارکنه
پس احتمالا یکی از دوستای نچسب سهندخان بود
با بوق مجدد و رومخ طرف
حرصی چمدونمو گذاشتم کنار درو به سمت ماشین پاتندکردم
عصبی با حرص اشکاری چند ضربه به شیشه اش زدم
 

_هی شیشه رو بده پایین ببینم سراوردی مگه

 

طولی نکشیدکه شیشه پایین اومد

 

_کوری نمیبینی منو چرا همش بوق....

 

بادیدن فرد مقابلم حرف تودهنم ماسید
یادم رفت چی میخواستم بگم
زمانومکان برام وایستاد
خدای من

خودش بود
باکلی تغییر
نگاه اونم دست کمی ازمن نداشت
نمیدونم چقد برو بر نگاش کردم که زودتر ازمن به حرف اومد
_ببین کی اینجاست،دخترعمه رسیدن بخیررررر،میگفتین میومدیم استقباللل

 

اون حرف میزد
ولی من
درحال تجزیه و تحلیل حرفاو صدای بمش بودم
این صدا
هیچ‌شباهتی به صدای ارکان من نداشت
این پسری که حالا فرقی با یه مرد بالغ نداشت 
ارکان من نبود،بود؟!!

نگاهم که روش طولانی شد
بشکنی توهوا زد
_الووو کجاسیر میکنی،بپربالا خیس اب شدی

 

همونطور مات نگاش میکردم که سری از روی تاسف برام تکون دادو خودش از ماشین پیاده شد
بی اراده عقب کشیدم تا بتونه پیاده بشه
بی توجه به من به سمت چمدونم رفت
اونو از رو زمین برداشتو صندوق عقب ماشین جا داد
نم نم بارون نمیزاشت صورتشو واضح ببینم
چرا قلبم تن تن میزد
چرا نگاهمونمیتونستم از رو صورتش بردارم
چرا اون اصلا عین خیالش نبودو انقد ریلکس باهام برخورد کرد

_منتظر چی هستی سوارشودیگه

 

بی حرف سری تکون دادمو رو صندلی شاگرد نشستم
اونم پشت رل نشست 
بازدن کنترل مخصوص درو زدو ماشین رو داخل حیاط هدایت کرد

بوی عطر اشنایی کل ماشین رو پرکرده بود
ناخواسته نفس عمیقی کشیدمو عطرش رو به ریه هام فرستادم
همون بود
همون ادکلنی که من براش خریده بودم
هنوز داشتش یا ....

_پیاده شو

باشنیدن صداش از عالم هپروت بیرون اومدم
سرموچرخوندم سمتش
بی اراده لب زدم
 

_چقد تغییرکردی

توقع نداشتم بشنوهه
اما شنیده بود
پوزخندی زدو به تمسخرگفت
_توقع نداشتی که یه پسر۱۷ساله ی احمق باقی بمونم؟!

 

کامل چرخیدم سمتش
 

_نه من فقط ....

_پیادشو ماه بانو منتظرمه