رمان درتلاطم تاریکی84

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/5 09:43 · خواندن 1 دقیقه

ازاینکه انقد سردو بیخیال برخورد میکرد
تعجب کردم
ولی به روی خودم نیاوردم
هه ملودی احمق چه انتظاری  داشتی
بعدچهارسال بیاد بپرهه بغلت
همینکه شناخته بودتم
جای شکرداشت

_هوفف ولت میکنن میری توهپروتا پیاده شومیگم عجبا

حرصم گرفت
چه ترز حرف زدن بود
هیچکس حتی ارکان حق نداشت اینجوری باهام حرف بزنه
چشم غره ای بهش رفتموباحرص از ماشین پیاده شدم

ازعمد درو محکم بهم کوبیدم که صدای عصبیشو شنیدم

_ارث باباته مگه،شکوندیشش

اخمی ناخواسته رو‌پیشونیم نقش بست
خم شدم سمت شیشه وباهمون اخم غریدم
_انگاری یادت ندادن با بزرگ ترازخودت چجوری حرف بزنی

دورو ورشو نگاهی کردو بامسخرگی تمام گفت
_منکه اینجا بزرگتری نمیبینم تومیبینی؟!


_ارکان مامان اومدیی پسرم

 

اومدم جواب کوبنده ای بهش بدم که باصدای زندایی حرف تودهنم ماسید
بی توجه به ابرو بالا انداختن این عوضی که هیچ شباهتی به ارکان گذشته نداشت
به سمت صدا برگشتم
زندایی بافاصله ی زیادی جلوی در وایستاده بودو این ورو نگاه میکرد
با قدم های بلند به سمتش رفتم
چندقدم مونده بودبهش برسم که متوجهم شد
چشاش بادیدنم گردشد