رمان درتلاطم تاریکی86

یه ساعتی میشد اومده بودم
چقد زمان برد تا دل داییو زنداییو بدست اوردم
فکرشم نمیکردم انقد دلتنگشون شده باشم
برای اولین بار اشک دایی رو دیدم
که باعث شد منم بزنم زیر گریه و اینبارهرسه باهم گریه کنیم
این وسط تنها ارکان انگار براش برگشتن من اهمیتی نداشت
نیم ساعت کنارمون نشست ،بعد به بهونه کار رفت اتاقش
قلبم طاقت این بی محلیارو نداشت
تموم مدت که زندایی حرف میزد نگاه من پی پله ها بود
جایی که به اتاق ارکان ختم میشد
_خلاصه بگم بچم ارکان ماشالا تواین چندسال هممون رو شوکه کرد
کنجکاو نگاش کردم که ادامه داد
_بعدازاینکه تورفتی ثبت نامش کردیم مدرسه،تا شیشم خونده بود بچم ،چندماه که گذشت مدیر مدرسه صدامون زد گفت ارکان هوش واستعداد خیلی بالایی دارهه جوری که تو چندماه همه ی معلماش انگشت به دهن موندن،خلاصه به پیشنهاد معلمای راهنماییش تموم درساشو جهشی خوند
راهنماییو دبیرستان رو تو سه سال تموم کرد،الانم هم دانشگاه میرهه هم شرکت داییت کارمیکنه...
ابروهام از تعجب بالاپرید
باورم نمیشد ارکان همچین هوشی داشته باشه
یا انقد پیشرفت کرده باشه
_توشرکت دایی مشغوله،مگه مهندسی میخونه؟!
اینباردایی بودکه با افتخار درجوابم گفت
_بین شماها فقط اون به من کشیده،پسرم مثل باباش مهندسه،سهند که دل به دل من نداد،رفت دکترشد،تو پرستوام همینطور، به زن داییتم گفتم شرکتوبعدمن قرارهه ارکان ادارهه کنه هرچندکه الانم همکاره اس
_والا نمیدونم چی بگم شوکه شدم،افرین بهش
لباسام هنوز خیس بودو اذیتم میکرد
تکونی توجام خوردم
که زن دایی متوجه کلافگیم شدو گونه اشو چنگ زد
_ا وا خاک به سرم تورو به حرف گرفتیم بااین لباسا نشستی اینجا بدو بدو لباساتو عوض کن
_دور ازجونتون چشم الان میرم عوض میکنم
دایی درحالی که کانالای تلوزیون رو عوض میکردگفت
_بدو دختر،الانه که پرستوم برسه،شام بخوریم
_چشم
دیگه حرفی نزدیم
منم از جام بلندشدمو به سمت راه پله رفتم
پله هارو باارامش بالارفتمو راهمو به سمت اتاق پرستو کج کردم
هعی
انگارهمین دیروز بود
دقیقا موقع ی رفتنمم وقتی اومدم اینجا زیر بارون خیس شده بودم
بی حرف رفتم تو
یکم اتاقش تغییرکرده بود
درکمدو بازکردمو یه تیشرتو شلوار ستش ازتوش بیرون اوردم
پرستو خوبه چیزی نمیگفت به این بی اجازهه دست زدنای من به لباساش،من بودم کسی بی اجازهه دست به کمدم میزد میزدم میترکوندمش
خخ
اتاق تاریک بودومنم قصد روشن کردن چراغو نداشتم
بی معطلی مانتوشالمو ازتنم کندم
زیرش یه تاب چسبون پوشیده بودم که اونم دراوردم
حالا تنها یه شلوار ویه سوتین تنم بود
دستی به سوتینم کشیدم
پوفف گندش بزنن اینم خیس بود
دست بردم قفلشو ازپشت بازکنم که درحموم بی هوا بازشدومردی حوله به کمر از توش بیرون اومد
شوکه ازدیدنش جیغ بلندی کشیدمو دستامو قاب سینه هام کردم
همزمان مرد نیم لخت دوید سمتمو تابخودم بیام دستشو رو دهنم گذاشت
باچشای گردشد اومی گفتم که صدای اشنایی توگوشم پیچید
_چته دیوونه الان همه رو میریزی تواتاق،اروم بگیر
باچشای گرد شده به ارکانی که چسبیده بهم دستشو رودهنم گذاشته بود
خیره شدم
هنوز توشوک بودم تموم اینا تو چندثانیه اتفاق افتاد
اون اینحا چیکارمیکرداونم لخت
صداش برای دومین بار توگوشم پیچید
_دستمو برمیدارم ولی جیغ نمیزنی خب؟
سرمو تن تن تکون دادم
چون درحال خفه شدن بودم
دستشو که برداشت با حرص غریدم
_میشه بپرسم اینجا چه غلطی میکنی؟
باتمسخرنگام کرد،ریلکس گفت
_اومده بودم تورو دیدبزنم،احمقی نمیبینی حوله دورمه، حموم بودم
باحرص ازش فاصله گرفتمو مانتومو سریع تنم کردمو درمقابل نگاه خیره اش غریدم
_خرگیراوردی،مگه اتاق خودت حموم ندارهه
اخمی کرد
انگاربهش برخورد
_من ازکجابدونم قرارهه جنابعالی بیایی اینجا لباستوعوض کنی بعدم من دوروزهه اینجا دوش میگیرم،سرویس آبگرمکن خراب شده فقط حموم پرستو اب گرم دارهه
پوزخندی زدم
_مگه من ازت توضیح خواستم؟!
پوزخندی زد
_خواستن تومهم نیس خودم ترجیح دادم یه چیزایی رو روشن کنم،حالام یا برو بیرون یا بکش کنار من برم
احمقانه فکرمیکردم ازعمد اومدهه تواین اتاق اما
حالاکه توضیح داده بود
کاملا ناامید شده بودم
بی حرف کنار رفتم که بدون نگاه کردن بهم ازاتاق خارج شد
کل لباسامو ازتنم کندم حتی لباس زیرامو
تیشرتو شلوار پرستورو تنم کردم
فیت تنم بود
بدبختی چون سوتین نداشتم نوک سینه هام کاملا مشخص بود