رمان درتلاطم تاریکی87

fati.A fati.A fati.A · 1404/4/5 10:18 · خواندن 2 دقیقه

کش موهامو بازکردمو موهامو رو شونه هام ریختم
جوری که زیاد سینه هام مشخص نباشه
لباسامم تو سبد رخت چرکا انداختم تا بعد بندازم لباسشویی

برگشتم هال
زن دایی درحال چیدن میز شام بود
به کمکش رفتم که همزمان اف اف به صدا دراومد


زن دایی بالبخندگفت
 

_ملودی دخترم تو درو بازکن من میزو میچینم،پرستوعه همیشه کلیداشو یادش میرهه

 

_چشم الان بازمیکنم

 

کلید اف اف زدمو درخونه روهم بازگذاشتم
بعدازچند دیقه پرستو غر غر کنان درحالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت
 

_این بارونم چندروزهه  سرویسمون کردهه ها...مامان میگم...

سرشوبلندکردچیزی بگه که ساکت شد
بابهت سرتاپامو براندازکرد
_ملوووو

باخنده گفتم
_جونمممم

 

به ثانیه نکشیدکه دویید اومدپرید بغلم
اومدم منم بغلش کنم که ازم جداشد یدونه محکم زد توپهلوم

_میکشمتت خررررر

 

بادلتنگی نگاش کردم
 

_هلاک ابراز علاقه اتم

 

درکمال تعجب بغض کرد 
 

_خیلی نامردی ملو،خیلی...

به دنباله ی حرفش ازکنارم ردشدو رفت تو
این یعنی قهرم وبیا نازموبکش
خلاصه ی کلام پدرمنو زنداییو دراورد تا اشتی کرد

میزکه حاضرشد همگی دورش نشستیم
اخرین نفر ارکان بودکه بهمون پیوست
ازهردری حرف زدیم
امابرام عجیب بود چرا کسی از سهند حرف نمیزد
پرستو بغل دستم نشسته بود
اروم خم شدم سمتشو دم گوشش زمزمه کردم
_پرستو سهند کجاس

هینی کشیدو با چشای درشت شده نگام کرد
_هیشش دخترمگه از جونت سیرشدی
 

_چی میگی میگم س..
 

_بعدازشام حرف میزنیم الان هیش شو
 

 

_حرفی هست بلند بگید مام بشنویم

 

ارکان بود که این حرفوزده بود

لبخند حرص دراری زدم

_مطمعن باش اگه مربوط به توبود بلند میگفتیم،پس بدون ارتباطی به توندارهه گلممم

 

گلم رو دقیقا با لحن خودش گفتم که اخماش توهم رفت

_منکه نگفتم راجبه منه فقط گوشزد کردم درست نیس توجمع درگوشی حرف بزنین ماشالله ۳۰سالته این چیزارو خودت باید بدونی نیاز به گفتن من نیس

 

لعنتی داشت سنمو مسخرعه میکرد

اینبارمن بودم که اخمام رفت توهم

 

_اولا من۲۹سالمه نه۳۰،بعدشم کسی ازشمانظرنخواست پس الکی برا من نطق نکن بچه جون

 

باچشای به خون نشسته ضربه ای به میز زد که زندایی بنده خدا ازجا پرید

_به من میگی بچههه ارعععع

 

ازصدای بلندو عصبیش جاخوردم‌ ولی کم نیاوردم

منم مثل خودش توجام وایستادم

_بنظرت جزتو بچه دیگه ای توجمع ماهست؟

 

چنان برزخی نگام کرد که گفتم الانه بیاد خفم کنه

معلوم بود بدجور رو این موضوع حساسه

اومد جوابموبده که باصدای بلند دایی هردو ساکت شدیم

_بس کنین باهردوتونم،بشینین سرجاتون سفرهه جای دعواس مگه

 

اینبار به من نگاه کرد

_ازتو انتظار نداشتم ملودی

 

خجالت زدهه توجام نشستم که اینبار روبه ارکان غر زد

_کجای تربیت من اشتباه بود ارکان هان،با کسی که ازت کم کم ۷ .۸سال بزرگترهه اینجوری حرف میزنی افرین ارکان افرین پسرم خوب به مهمونمون به دخترعمه ات احترام گذاشتی

 

ارکان عصبی نگاش کرد

_بامن مثل بچه ها حرف نزن،بعدم مهمون عزیزتون اول بحثو شروع کرد نه من

 

دایی کلافه نفسی گرفت

-خیلی خب بشین سرجات غذاتوبخور

 

ارکان گوشیشو از رومیز چنگ زد

_خیلییی ممنونن صرف شد

 

به دنباله ی حرفش با قدم های بلند از اشپزخونه بیرون زد