رمان درتلاطم تاریکی87

کش موهامو بازکردمو موهامو رو شونه هام ریختم
جوری که زیاد سینه هام مشخص نباشه
لباسامم تو سبد رخت چرکا انداختم تا بعد بندازم لباسشویی
برگشتم هال
زن دایی درحال چیدن میز شام بود
به کمکش رفتم که همزمان اف اف به صدا دراومد
زن دایی بالبخندگفت
_ملودی دخترم تو درو بازکن من میزو میچینم،پرستوعه همیشه کلیداشو یادش میرهه
_چشم الان بازمیکنم
کلید اف اف زدمو درخونه روهم بازگذاشتم
بعدازچند دیقه پرستو غر غر کنان درحالی که تو کیفش دنبال چیزی میگشت گفت
_این بارونم چندروزهه سرویسمون کردهه ها...مامان میگم...
سرشوبلندکردچیزی بگه که ساکت شد
بابهت سرتاپامو براندازکرد
_ملوووو
باخنده گفتم
_جونمممم
به ثانیه نکشیدکه دویید اومدپرید بغلم
اومدم منم بغلش کنم که ازم جداشد یدونه محکم زد توپهلوم
_میکشمتت خررررر
بادلتنگی نگاش کردم
_هلاک ابراز علاقه اتم
درکمال تعجب بغض کرد
_خیلی نامردی ملو،خیلی...
به دنباله ی حرفش ازکنارم ردشدو رفت تو
این یعنی قهرم وبیا نازموبکش
خلاصه ی کلام پدرمنو زنداییو دراورد تا اشتی کرد
میزکه حاضرشد همگی دورش نشستیم
اخرین نفر ارکان بودکه بهمون پیوست
ازهردری حرف زدیم
امابرام عجیب بود چرا کسی از سهند حرف نمیزد
پرستو بغل دستم نشسته بود
اروم خم شدم سمتشو دم گوشش زمزمه کردم
_پرستو سهند کجاس
هینی کشیدو با چشای درشت شده نگام کرد
_هیشش دخترمگه از جونت سیرشدی
_چی میگی میگم س..
_بعدازشام حرف میزنیم الان هیش شو
_حرفی هست بلند بگید مام بشنویم
ارکان بود که این حرفوزده بود
لبخند حرص دراری زدم
_مطمعن باش اگه مربوط به توبود بلند میگفتیم،پس بدون ارتباطی به توندارهه گلممم
گلم رو دقیقا با لحن خودش گفتم که اخماش توهم رفت
_منکه نگفتم راجبه منه فقط گوشزد کردم درست نیس توجمع درگوشی حرف بزنین ماشالله ۳۰سالته این چیزارو خودت باید بدونی نیاز به گفتن من نیس
لعنتی داشت سنمو مسخرعه میکرد
اینبارمن بودم که اخمام رفت توهم
_اولا من۲۹سالمه نه۳۰،بعدشم کسی ازشمانظرنخواست پس الکی برا من نطق نکن بچه جون
باچشای به خون نشسته ضربه ای به میز زد که زندایی بنده خدا ازجا پرید
_به من میگی بچههه ارعععع
ازصدای بلندو عصبیش جاخوردم ولی کم نیاوردم
منم مثل خودش توجام وایستادم
_بنظرت جزتو بچه دیگه ای توجمع ماهست؟
چنان برزخی نگام کرد که گفتم الانه بیاد خفم کنه
معلوم بود بدجور رو این موضوع حساسه
اومد جوابموبده که باصدای بلند دایی هردو ساکت شدیم
_بس کنین باهردوتونم،بشینین سرجاتون سفرهه جای دعواس مگه
اینبار به من نگاه کرد
_ازتو انتظار نداشتم ملودی
خجالت زدهه توجام نشستم که اینبار روبه ارکان غر زد
_کجای تربیت من اشتباه بود ارکان هان،با کسی که ازت کم کم ۷ .۸سال بزرگترهه اینجوری حرف میزنی افرین ارکان افرین پسرم خوب به مهمونمون به دخترعمه ات احترام گذاشتی
ارکان عصبی نگاش کرد
_بامن مثل بچه ها حرف نزن،بعدم مهمون عزیزتون اول بحثو شروع کرد نه من
دایی کلافه نفسی گرفت
-خیلی خب بشین سرجات غذاتوبخور
ارکان گوشیشو از رومیز چنگ زد
_خیلییی ممنونن صرف شد
به دنباله ی حرفش با قدم های بلند از اشپزخونه بیرون زد