رمان درتلاطم تاریکی142

هانی همچنان با چشای باریک شده
شاکی نگام میکرد
که لبخند دندونمایی زدم
_هانی عزیزم ..
دستشو به معنای سکوت جلوم گرفت
_ملو اگه فک میکنی من با دوتا عزیزمو نفسم گفتن خرمیشم سخت دراشتباهی
باتموم مظلومیتی که ازخودم سراغ داشتم توچشاش زل زدموسرموکج کردم
همچنان بدنگام میکرد
اومد حرفی بزنه که پرستو با حرص گفت
_گول این نگاه مظلومانه اشو نخور،بزن لهش کن
باچشای گرد شده برگشتم سمتش که هانی نتونست خودشو کنترل کنه و پقی زد زیرخنده
باهمون خنده زد توپهلوی پرستو
_خدابکشتت پرستووو،مثلا خواستم جدی باشما اگه گذاشتی
پرستو ایشی گفت
_وا مگه من چی گفتم
اینبارمن بودم که حرف زدم
_باباچرا اینجوری میکنین مگه من بدبخت چیکارکردم مثل عجوزه ها افتادین بجونم
هانی خودشو جلوکشیدو تا بفهمم چیشده پس گردنی توپی بهم زد
ناله کنان فوشش میدادم که نیشخندی تحویلم داد
_الکی ناله نکن حقت بود،رفتی با ارکان نکبت رل زدی اونوقت اخرین نفر من باید خبردارشم
چشم غره ای بهش رفتم
_یه جور میگی همه انگار به کی گفتم ،یدونه پرستو میدونه اونم...
بایاد اوری دیشب ازخجالت سرخ شدم
پرستو حرصی حرفموادامه داد
_خجالت ندارهه عزیزمم بگو من ازکجا فهمیدم ،عه پس چرا ساکتی ،هانی جونم ،جونم برات بگه سربزنگاه رسیدم این دوتانفله دقیقا زمانی که میخواستن برن رو کار من سر رسیدم
ابروم رفته بود
هیچ غلطیم نمیتونستم کنم
بادیدن چشای وق زده ی هانی ،بجای خجالت خندم گرفت
شبیه قورباغه ها شده بود
لبامو گاز گرفتم تا مبدا
بخندم
کافی بود بخندم تا باز بیوافته بجونم
_ملووووو
_هوممم
_توبا ارکان سک...سکس کردیییی؟!!!!
باتشر صداش زدم
_هانییی
_هانیو کوفت حیف که الان وقتش نیس وگرنه دوتاتونو فیلته پیچ میکردم تحویل عمو محمد میدادم
پرستو به تایید حرفش سرتکون داد
هوفف چه گیری افتادیما
پرستو کم بود
هانیم بهش اضافه شد
(چندساعت بعد)
چندساعتی میشد هانی از رابطه ی منو ارکان خبردارشده بودو بالاخرهه بعدازکلی مخمو خوردن دست ازسرم برداشت
این وسط پیمانوارکان رفته بودن پی اون کارخونه
که شاید ردی از مجرم واقعی پیداکنن
تنها شناسایی سعید جابری میتونست تموم معماهارو حل کنه
ساعت از دوشب گذشته بود و هنوز هیچکدوم نخوابیده بودیم
هرسه نگران ارکانو پیمان بودیم که سه ساعتی میشد رفته بودن وهنوز خبری ازشون نبود
باخمیازه ای که پرستوکشید
نگاه خسته وکلافه امو از Tvگرفتمو بهش دوختم
که ازجاش بلندشدو روبه هانی گفت
_من میرم بخوابم،حواست به این دوتا باشه ،چشم ازشون برندار
هانی چشمکی تحویلش داد
_خیالت تخت خواب خخ ،،برو بکپ عا یعنی بخواب
پرستوچپ چپ نگاش کردوراهی اتاق مدنظرشد
پوفف من به چی فک میکنم اینا به چی فک میکنن
بارفتن پرستو
هانی مثل فشنگ پرید سمتمو چسبیدبهم
باچشای گردشده نگاش کردم
_چته جنی شدی نصفه شبی
ابرویی بالاانداخت
_نوچ جنی نشدم،زود تند سریع بگو ببینم چه غلطایی کردین
سری ازروی تاسف براش تکون دادم
_هانی جون پیمان بیخیال شو واقعا الان حس مسخره بازیاتوندارم
بشگون ریزی از رون پام گرفت
که با اخم توپیدم
_چته وحشی کندی گوشتمو
_زود تند سریع تعریف کن ببینم تونبود من چیکاراکردین چیاشد
ناچار خلاصه وار براش همچیو تعریف کردم
ازتصادف باباو دایی تا رابطه ام با ارکان
حرفام که تموم شد
بازم کلی به جونم غرزد
نیم ساعت بعدخبری ازهانی نبود
اونم رفت بخوابه
تنهامن بودم که نگاهم ازپنجره به بیرون دوخته شده بود