رمان درتلاطم تاریکی143

نمیدونم چقد به نقطه ی نامعلومی خیره بودم که با صدای جیغ لاستیکاو توقف ماشین ارکان
مثل فشنگ از جاپریدم
به سمت در دویدمو بازش کردم
ارکانوپیمانو دیدم که خسته ازماشین پیاده شدن
همراه هم اومدن سمت خونه
بادیدن من زیاد تعجب نکردن
از قیافه هاشون کلافگیو خستگی میبارید
بی حرف کنارکشیدم تا داخل شن
با ورودشون بلافاصله پرسیدم
_چیشد دیدینش؟خودش بود؟
ارکان بی حرف ولوشد رومبل که پیمان جواب داد
_خود پوفیوسش بودهه،ولی اب شده رفته تو زمین منشیش گفت امروز صب رفته کانادا
لعنتی
چرا اخه چرا تا میومدیم اون قاتل اشغالوپیداکنیم یه جوری در میرفت
ناامید رو مبل فرود اومدم که ارکان لب زد
_همجارو گشتیم همه ی جاهایی که احتمال میدادم توش قایم شده باشه ولی هیچ خبری از تن لشش نبود
بدون فکرپرسیدم
_اگه گزارش بدیم ،بنظرت پلیس اینترپل میتونه پیداش کنه؟
ارکان پلکی زد
_گزارش دادم ،ولی خب فکرنمیکنم پلیس اینترپل باهامون همکاری کنه بعدم ماهیچ مدرکی محکمی ازاون کوصکش پدرنداریم که بخوان پیگیری کنن
بیچاره وار سرمو بین دستام گرفتم که صدای پیمان رو شنیدم
_درست میشه خودتونو ناراحت نکنین،من میرم بخوابم شماهم برید بخوابید فردا میریم دنبالش
هیچکدوم حرفی نزدیم که پیمانم ازپله ها بالارفت
بارفتن پیمان،ارکان خودشو جلو کشیدو تابفهمم چیشده سرشو رو پام گذاشت
لبخند کمرنگی رو لبام نقش بست
دستمو اروم رو سرش گذاشتمو شروع به نوازشش کردم
_چرا هرباربه بنبست میخوریم،چرا ملودی
درحالی که دستمو نوازش وار روموهاش میکشیدم پچ زدم
_نمیدونم،هعییی من حتی شک دارم کار سعید جابری باشه
ارکان لحظه ای چشاشوبازکرد
_منم فک نمیکنم کاراون باشه،احتمال میدم اونم مث قاسم طهماسب یه زیر دست باشه
سری تکون دادمو بی حرف به صورت جذابش خیره شدم
چقد دیدن چهره اش ارومم میکرد
نگاه خیره امو که حس کرد نگاه خمارشو به چشام دوخت
_چیزی شده
سرمو به چپو راست تکون دادم
_نه فقط دلم میخواد یه دل سیرنگات کنم
ابرویی بالا انداخت
لباش به نیشخندمغروری بازشد
_بهت حق میدم درمقابل جذابیتم کم بیاری ولی خب باید بگم متاسفانه من متعلق به یه پیرزن غرغروم پس چشاتو درویش کن زنیکه
باخنده مشتی به سینه اش زدم که صدای اخش بلندشد
_کوفتو اخ من کجام پیرهه
چشمک شیطونی زد
_غرغروشو یادت رفت
_ارکانننن
بی صداخندید
_جونممم
_میگیرم میزنمتا بچه
ابروهاش باتموم شدن حرفم بالاپرید
_ نظرت راجب اینکه،عملی نشونت بدم بچه ام یانه
چیه