رمان درتلاطم تاریکی145

نگاه مرددم رو از ساختمون گرفتمو به تابلوی کنار در دوختم
(دفتر وکالت علیرضاقربانی)
هیچ علاقه ای به گوش کردن به اراجیف وکیل بابا نداشتم
چراکه یه هزاری از ارث بابا نمیخواستم
بعداز دقایقی بالاخرهه تعللو کنارگذاشتمو داخل شدم
نگاه خیره ام به اینه ی آسانسور دوخته شده بودو فکرم پرکشیدبه دوروز پیش
کلی دنبال ردی ازسعید جابری گشتیم ولی خبری ازش نشد که نشد
دست ازپادراز تربرگشتیم تهرانو همه به کارو زندگیشون مشغول شدن الا من
چرا که تا اون مجرم لعنتی گیرنمیوافتاد
دستودلم به کارنمیرفت
امروزم به اصرار قربانی اومده بودم اینجا تا تکلیف وصیت نامه معلوم شه و دست از سرم بردارهه
باتوقف اسانسور از فکرای بی سروته ام بیرون اومدم
تقه ای به در زدم که صدای اشنایی اجازه ی ورود صادرکرد
_بفرمایید
دستگیره رو چرخوندمو وارد اتاق شدم
قربانی بادیدنم ازجاش بلندشد
مرد جدیی که چندسال متوالی امینومورد اعتماد بابا بود
_سلام خوش اومدین بفرمایین بشینین
_سلام ممنون
رومبل مقابل میزش نشستم که بی حرف میز و دور زدو دقیقا روبه روم روی مبل جاگرفت
_خب خانم احمدی چی میخورین بگم بیارن چای قهوه ،هات چاکلت...
پریدم بین حرفش
_چیزی نمیخورم اقای قربانی،من وقت زیادی ندارم اگر میشه زودتر وصیت نامه روبخونین
لبخند کوچیکی زد که دست کمی از پوزخند نداشت
_چه عجلیه خانم،اول یه چیزی میخوردین بعد
بی حوصله گفتم
_ممنون میل ندارم گفتم که،اگرمیشه زودتر کارتونو انجام بدین بنده جایی کاردارم