رمان درتلاطم تاریکی149

_ملودیی دایی خوبی
بادیدن دایی،نفس راحتی کشیدم
چیشد الان
گیج نگاش کردم که گفت
_خیلی صدات زدیم نشنیدی،به چی فکر میکنی دوردونه
هوفف انقد غرق فکربودم متوجه هیچکدوم نشدم
_ببخشید نشنیدم فکرم درگیر وصیت نامه ی بابا بود
ارکان بودکه بجای دایی بااخم گفت
_مگه چی بود که انقد فکرتو درگیرش کردی
ته حرفاش کنایه داشت
خونسرد نگاش کردم
_بعداز ناهار راجبش حرف میزنیم
دایی دستی به سرم کشید
_خودتو اذیت نکن،غذاتو بخور مجبورنیستی توضیح بدی اگه دوس داشتی راجبش حرف میزنیم
لبخند قدر دانی تحویلش دادم
دایی تنهاکسی بود که همیشه درکم میکرد
_مرسی
بعداز ناهاری که بزور دوسه لقمه بیشتر ازش نخوردم همگی توهال جمع شدیم
نگاه خیره ی ارکان کلافه ام کرده بود
دقیقا مثل بازجوها نگام میکرد
سعی کردم نگاش نکنم
نفسی گرفتمو خیره به چشای منتظر دایی گفتم
_امروز رفتم دفتر وکیل خانوادگیمون،درست زمانی که قراربود وصیتنامه خونده بشه،وکیل گفت جز من یه وارث دیگه ام وجود دارهه
ساکت شدم تا واکنششونو ببینم
دایی بااخمو دقت نگام میکرد
ارکان با بهت
زندایی خونثی
ارکان بود که با اخمای درهم گفت
_خب این یعنی بابات جز تو دختر یا پسر دیگه ایم دارهه؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
_نه
دایی بودکه پرسید
_پس چی
نفس عمیقی کشیدم تا حین گفتن اسم اون عوضی صدام نلرزهه
_یه نفر به اسم سینا راد،وارث بعدی،یه جورایی میشه گفت پسرخونده ی پدربزرگمه
دایی به فکر فرو رفت
ارکان اما هنوزموشکافانه نگام میکرد
دایی خیرهه به صورتم گفت
_سیناراد،پسر ثریادرسته؟!درسته خودشه تو مراسم تدفین پرویز خان دیدمش ،یادمه وقتی توبهشت زهرا دیدمش چقدتعجب کردم چرا که فک میکردم این بچه رو به بهزیستی بردن ،وقتی از فرهاد راجبش پرسیدم قضیه رو پیچوند، منم دیگه پیگیرش نشدم
سری تکون دادم
_درسته خودشه
ارکان باتعجب گفت
_خب این یعنی اقا فرهاد نصف اموالشو برای برادرناتنیش گذاشته!؟
دایی حرفشوتایید کرد
_دروغ چرا جاخوردم اصلا انتظار نداشتم فرهاد همچین کاری کنه
نفسمو اه مانند بیرون دادم
_ذره ای برام اون اموال اهمیتی ندارهه من هیچی ازش نمیخوام
هیچکس حرفی نزد
چرا که همشون میدونستن من اگه حرفی بزنم تااخر روش هستم
ازجام بلندشدم که زندایی گفت
_پس بااون همه اموال میخوایی چیکارکنی
دایی با تشرصداش زد
_ماه بانو
خونسرد گفتم
_همه رو میبخشم به خیرهه
....