_ملودیی دایی خوبی

 

بادیدن دایی،نفس راحتی کشیدم
چیشد الان
 

گیج نگاش کردم که گفت
 

_خیلی صدات زدیم نشنیدی،به چی فکر میکنی دوردونه

 

هوفف انقد غرق فکربودم متوجه هیچکدوم نشدم 

 

_ببخشید نشنیدم فکرم  درگیر وصیت نامه ی بابا بود

 

ارکان بودکه بجای دایی بااخم گفت
 

_مگه چی بود که انقد فکرتو درگیرش کردی

ته حرفاش کنایه داشت
خونسرد نگاش کردم
 

_بعداز ناهار راجبش حرف میزنیم

دایی دستی به سرم کشید
 

_خودتو اذیت نکن،غذاتو بخور مجبورنیستی توضیح بدی اگه دوس داشتی راجبش حرف میزنیم

 

لبخند قدر دانی تحویلش دادم
 

دایی تنهاکسی بود که همیشه درکم میکرد
 

_مرسی

 

بعداز ناهاری که بزور دوسه لقمه بیشتر ازش نخوردم همگی توهال جمع شدیم
نگاه خیره ی ارکان کلافه ام کرده بود
دقیقا مثل بازجوها نگام میکرد
سعی کردم نگاش نکنم
نفسی گرفتمو خیره به چشای منتظر دایی گفتم
 

_امروز رفتم دفتر وکیل خانوادگیمون،درست زمانی که قراربود وصیتنامه خونده بشه،وکیل گفت جز من یه وارث دیگه ام وجود دارهه

 

ساکت شدم تا واکنششونو ببینم
دایی بااخمو دقت نگام میکرد
ارکان با بهت 
زندایی خونثی

ارکان بود که با اخمای درهم گفت
 

_خب این یعنی بابات جز تو دختر یا پسر دیگه ایم دارهه؟

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم
_نه

دایی بودکه پرسید 
_پس چی

نفس عمیقی کشیدم تا حین گفتن اسم اون عوضی صدام نلرزهه
 

_یه نفر به اسم سینا راد،وارث بعدی،یه جورایی میشه گفت پسرخونده ی پدربزرگمه

دایی به فکر فرو رفت
ارکان اما هنوزموشکافانه نگام میکرد

دایی خیرهه به صورتم گفت

_سیناراد،پسر ثریادرسته؟!درسته خودشه تو مراسم تدفین  پرویز خان دیدمش ،یادمه وقتی توبهشت زهرا دیدمش چقدتعجب کردم چرا که فک میکردم این بچه رو به بهزیستی بردن ،وقتی از فرهاد راجبش پرسیدم قضیه رو پیچوند، منم دیگه پیگیرش نشدم

سری تکون دادم
_درسته خودشه

ارکان باتعجب گفت
 

_خب این یعنی اقا فرهاد نصف اموالشو برای برادرناتنیش گذاشته!؟

دایی حرفشو‌تایید کرد
_دروغ چرا جاخوردم اصلا انتظار نداشتم فرهاد همچین کاری کنه

نفسمو اه مانند بیرون دادم
 

_ذره ای برام اون اموال اهمیتی ندارهه من هیچی ازش نمیخوام

هیچکس حرفی نزد
چرا که همشون میدونستن من اگه حرفی بزنم تااخر روش هستم
ازجام بلندشدم که زندایی گفت
 

_پس بااون همه اموال میخوایی چیکارکنی

دایی با تشرصداش زد
_ماه بانو

خونسرد گفتم
_همه رو میبخشم به خیرهه


....