رمان درتلاطم تاریکی93

_میخوام هانیو ببینم
سوالی نگام کرد
_شما
_باورکنم منویادت نیس افشاری
بادقت نگام کرد،یهوانگارکه یه چیزایی یادش اومده باشه ،مثل فشنگ ازجاش پرید
_عه خانم احمدی خودتونید،بخدا نشناختم الان به دکترخبر...
پریدم وسط حرفش
_لازم نکردهه،بعدازمریض بعدی میرم تو،گفتم بهت درجریان باشی
سری تکون دادوباچاپلوسی گفت
_پس قرارهه سوپرایزشون کنید،خیالتون راحت من یکی که چیزی بهشون نمیگم
_ممنون میشم
یکم منتظر نشستم تا مریض داخل اتاق بیرون بیاد
یکم بعد دربازشدو پیرزنی عصا بدست ازاتاق بیرون اومد
ازجام بلندشدمو قبل ازاینکه دروببنده
تقه ای به درزدمو رفتم تو
_بفرماییدتو
داشت تخت معاینه رو تنظیم میکرد
کارش که تموم شد،چرخیدسمتم
_خب ببینم مشکلتون....
بادیدن من، حرفش نصفه نیمه قطع شد
دقیقا مثل دایی ماتش برد
به ثانیه نکشید چشاش ازاشک پرشد
با ناباوری سرشو به چپوراست تکون داد
_این..این نمیتونه خواب باشه
همونطورماتش برده بود
دیگه بیشترازاین
طاقت نیاوردم
دلم براش یذره شده بود
باقدم های بلند میزشو دور زدمو خودموبهش رسوندم
زودترازمن پرید توبغلم
باتموم وجود بغلش کردم
صدای گرفته وناباورش توگوشم پیچید
_ملووووووو
_هانیییییی
منوازخودش دور کرد
بادقت صورتمو بررسی کرد
بعد تابه خودم بیام
یه ماچ ابدار ازصورتم گرفت
قشنگ که تف مالیم کرد
بالاخرهه دست برداشت
_کجابودی کوصکشششش