رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

ملافه ی تو دستشو رو شونه هام انداخت
 

_خبرمرگم خواستم این دوروزو کنارت باشم توی بی عاطفه چی میفهمی از رفاقت

برگشتم سمتش
حق بااون بود
من خیلی باهاش بدبودم
درحالی که اون رفاقتو درحقم تموم کرده بود
بی حرف جلو رفتمو کشیدمش تو بغلم

 

_ببخش

صدای خنده ی مصنوعیشم باعث نشد بغضشو حس نکنم
 

_من به تو چی بگم هان 
 

_هیچی میدونم دلت برام تنگ میشه

 

بامشت زد به بازومو از بغلم بیرون اومد
 

_میمیری بگی توام دلت برام تنگ میشه عنتر

 

بی جون خندیدم
 

_دلم برات تنگ میشه هانی

لباشو جلودادو با بغض اشکاری گفت
 

_منم دلم تنگ میشه،خدا لعنتت کنه واسه چی میخوای بری آخه

دستشو تو دستم گرفتم
 

_مجبورم
 

_مگه چاقو گذاشتن زیر گلوت کی مجبورت کردهه بگو خودم ننه اشومیگام

 

باخنده زدم توسرش
 

_کوفت دیوونه،هیچکی مجبورم نکرده خودم میخوام برم ،حالا خوبه گفتم همچیو بهت

 

_ایش دستت بشکنه ملو کله ام ترکید

.....

قبل از اینکه از تصمیمم منصرف بشم
باقدم های بلند ازش دور شدمو از اتاق زدم بیرون
پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم
به هال که رسیدم
نگاه خیره ی زنداییو دایی بهم دوخته شد
اما من بدون لحظه ای درنگ
کیفمو چنگ زدمو از خونه زدم بیرون
هیچکس حرفی نزد
حتی خداحافظیم نکردم
فقط دویدم
مثل پرنده ای که از قفس فرارکرده 
ارع
منم فرارکرده بودم
از خودم
از وابستگی که داشت تو دلم شکل میگرفت از ارکانی که نگاه خیرو اشک الودشو از پشت پنجره ی اتاقشم دیدم
من از تموم اینا فرارکردم

....
رعدو برق بلندی اسمون ابریو تاریک شب رو روشن کرد
بارون همچنان میبارید
باد قطره های بارون روبه سمت سرو صورتم هل میداد
خیس خیس شده بودم
ولی هنوزم نمیخواستم از بالکن دل بکنم
صدای غرغر هانی برای هزارمین بار بلندشد
 

_سرویس کردیاخودتو د گمشو بیا تو خیس اب شدی

 

_ملو خررر باتوام سرمامیخوری نفهم

حضورش رو که تو بالکن کنارم حس کردم
باصدای خش دارو تو دماغی که خبر از سرماخوردگی شدیدم میداد نالیدم
 

_معنی میخوام تنها باشمو میفهمی یا نه اونقد بی شعوری که حالیت نیس همچین چیزی
 

نفسی گرفتم
سعی کردم مثل همیشه احساساتمو پشت نگاه سردوبیخیالم پنهون کنم

_ارکان،ببین پسرم،نمیدونم چطور بگم اصلا ازکجاشروع کنم اما،باید بگم
من...من دارم میرم از ایران

لحظه ای مکث کردم
سرمو که بلندکردم
نگاهم توچشای ناباورش گرهه خورد
نباور سرشو به چپو راست تکون میداد

_چی داری میگی مامان...شوخیه...مگه نه

پریدم وسط حرفش
_بس کن ارکان،ادای بچه های ده ساله رو درنیار تو ۱۷سالته پس مثل یه مرد رفتارکن

به ثانیه نکشید چشاش از لحن سردو جدیم
پراز اب شد
_مامان

_من مامان تونیستم،مامان تو فوت شده،من الان فقط دخترعمه ی توام ،دیگه به من نگو مامان،منم دیگه پسرم خطابت نمیکنم

_چرا..چرا اینجوری حرف میزنی..چرا انقد عجیب شدی،مامان من کاری کردم،کاربد کردم،اصلا کتکم بزن تنبیهم کن ولی.. اینجوری حرف نزن

بغضی که ناخواسته داشت نفسمو قطع میکردو به سختی فرو دادم
از جام بلندشدم
ضربه ی اخرو زدم 
_مثل بچه ها حرف نزن ارکان،توکاری نکردی من دارم میرم درمان تو تقریبا تموم شده،من تموم این مدت فقط دکتر توبودم،درمانت کردم،الانم میخوام برم، برگشتنو موندنم معلوم نیست،فقط ازت میخوام به جبران تموم کارایی که برات کردم درس بخونی اینده اتو بسازی،من از بچه های ترسو احمق بیزارم،شاید یه روز برگردم اما اون روز اگه ببینم هیچ پیشرفتی نکردی هیچوقت به دیدنت نمیام

باصورتی که از سیل اشکاش خیس شده بود
از روتخت بلندشدو خودشو بهم رسوند
تابه خودم بیام دستاش دور کمرم حلقه شدو سرموچسبوندبه سینه اش

_مامان...توروخدا نرو...تنهام نزار..قول میدم پسرخوبی بشم برات...قول میدم...

باکلی جنگ بین دلو عقلم
دستاشو از دورم پس زدم
_ملودی

گیجوغمگین با چشای بارونی نگام کرد که حرفمو اصلاح کردم
_ملودی،اسمم ملودیه،مامان صدام نزن دیگه

_ملودی؟!

_ارع

_هرچی بخوای صدات میزنم..فقط نرو

قدمی به عقب برداشتم

_متاسفم
 

دایی فنجونشو رو میزگذاشتو با اخم گفت
 

_یعنی چی ،کجابری،یه جوری حرف میزنی انگاردیگه قرارنیست ببینیش

 

_دارم میرم ترنتون(ترنتون (Trenton) شهری در ایالات متحده آمریکا است. به طور خاص، ترنتون پایتخت ایالت نیوجرسی است)

هردو ماتشون برد
انتظار همچین حرفی نداشتن
خودمم نداشتم
تموم این تصمیمارو توراه اینجا گرفته بودم
حتی انتقالی که ازش حرف میزدمو پشت تلفن با قادری هماهنگ کردم
بجای تموم کارایی که براش کرده بودم
اونم قول داد،تواین دوروز کارای اونورمو حل کنه
چقد این تصمیم یهویی رو دوس داشتم
چقد به این تنهایی احتیاج داشتم

دایی بود که بعدازدقایق طولانی سکوت سنگین بینمون رو شکوند
_مطمعنی تصمیم درستی گرفتی

 

مستقیم نگاش کردم
 

_بله مطمعنم

 

زن دایی باغم بی مقدمه گفت
 

_توبری سهندم داغون میشه،ملودی اینکارو باهاش نکن دخترم

 

همه از علاقه ی شدید سهند به من باخبر بودن
ولی این اولین باربود،زندایی به این صراحت راجبش حرف میزد
نفسی گرفتم
 

_این برای سهندم خوبه زن دایی،مطمعنم این فاصله به اونم کمک میکنه فراموشم کنه

دایی باغم دستمو تودستش گرفت
 

_اگه مشکلت باباته،من باهاش حرف میزنم میگم دیگه کاری به کارت نداشته باشه،لازم نیست بری

 

لبخندی به مهربونیش زدم
_موضوع بابام نیست،خودم دوس دارم برم،پیشنهادای کاری زیادیو رو رد کردم،اما حالا میخوام قبولش کنم

.....
کلی حرف زدم تا بالاخرهه راضی به رفتنم شدن 
بیشترین دلیل رفتنم ارکان بود
اون باید به نبودن من عادت میکرد
باید رو پای خودش وایمیستاد
وسهند
تاوقتی من اینجابودم،اون حتی حاضرنبود به دخترای دیگه فکرکنه

این بهترین فرصت بود برای اون
...
تقه ای به در اتاقش زدم
جوابی نداد
با یه مکث کوچیک‌ رفتم تو
اتاق غرق در تاریکی بود
دستمو به سمت پریز بردم روشنش کنم که صدای گرفته ارکان به گوشم رسید
_روشن نکن

بی توجه به حرفی که زد
کلیدرو زدمو اتاق کاملا روشن شد
نگاهم بهش افتاد
گوشه ی تخت کزکرده بودوزانو هاشو توبغلش گرفته بود
باچشای ریز شده بخاطر نور زیاد به سمت در چرخید
اومد حرفی بزنه که با دیدن من تو چارچوب درحرفش تودهنش موند
چشاش به انی گرد شد
متعجب صدام زد
_ماماننن

 

دستامو براش بازکردم‌که با یه جهش ازروتخت پایین پریدو به طرفم پاتندکرد
تابهم رسید
باتموم وجود دراغوشش گرفتم
دستاش دورم حلقه شدو صدای ناباورش بیشتر ازقبل قلبموبه درد اورد
_واقعا اومدی دنبالم،فکر ...فکرکردم....ولم کردی

دستمو نوازش وار رو کمرش کشیدم
 

_هیشش،پسرقشنگم،خوبیی
 

_خوبم.. یعنی.. تواومدی خوب شدم

 

لبخندی به زبون بازیش زدمو‌اروم ازش فاصله گرفتم
دستشو تو دستم گرفتمو به سمت تختش رفتیم
بی حرف دنبالم اومدو کنارهم رو تخت نشستیم

دقایق طولانی ساکت بودیم که اروم گفت
 

_مامان حرفی نمیزنی

مات نگام کرد
برق شیطنت چشاش به یکبارهه خاموش شد 
بدون معطلی ازش فاصله گرفتمو از پله ها پایین اومدم
بارسیدن به هال ،دایی رو دیدم که داشت کیف سامسونو پالتشو به زن دایی میداد
بادیدنش نیمچه لبخندی رو لبای خشک شدم نشست

 

_سلام دایی خوبی خسته نباشی

 

دایی باشنیدن صدام نگاهشو از زنش گرفت

 

_عه وروجک داییم که اینجاس خوش اومدی دختر

 

_مرسی

 

هرسه روبه روی Tv ball نشستیم
میگم هرسه چون هنوزسهند نیومده بود پایین 
دایی درحالی که قلوپی از چاییش میخورد گفت
 

_مگر اینکه ارکان اینجا باشه تو یه سربه ما بزنی

 

بااعتراض صداش زدم که کوتاه خندید
 

_چخبر خوبی دختر کارات چطور پیش میرهه

 

با یاد اوری حرفای بابا لبخند از لبام پرکشیدو نفرت مهمون چشام شد
هردو متوجه بودن تا چه حد از بابامتنفرم یا هروقت بحث اون میشد انقد بهم میریختم،ولی تنها خودم بودم که دلیل این نفرتومیدونستم ،دایی خبرنداشت که بخاطر خواهرش بابام چه بلاهایی سرم‌ اورده بود هعیی

مامان با رفتنش باخیانتش چنان داغی رو دل بابا گذاشته بودکه تموم زجرشو من بدبخت به تنهایی متحمل شده بودم

حتی یاداوری اون روزای نحس ،حالمو بد میکرد

هیچکدوم
حرفی نزدن که بایه تک سرفه ریز،گفتم


_بابا قصیه ی ارکان رو فهمیده،صدام زد برم پیشش تا از اصل قضیه خبردارشه

 

دایی جدی نگام کرد


_توچی گفتی بهش

 

_اون‌خودش همچیو میدونست من فقط تایید کردم خبرایی که بهش دادن راسته،همین

زن دایی اینبار مداخله کرد


_ولش کن مادر خودتو ناراحت نکن،کارت چیشد راستی،سهندمیگفت فردا قرارهه برگردی سرکار

 

_دارم انتقالی میگیرم برم یه جای دیگه ،اومدم با ارکان حرفای اخرموبزنم

زن دایی همونطور که رو مبل میشست ادامه داد
_پس چرا این پسرهه نگفت تواومدی،کجارفت اصلا

شونه ای بالاانداختم
_والا نمیدونم

_جایی نرفتم،اینجام

باشنیدن صدای سهند بیخیال نیم نگاهی به طرفش انداختم که درکمال پررویی چشمکی زد
تعجبی نکردم
دیگه این کاراش برام عادی شده بود
زن دایی سری براش تکون داد
اومد حرفی بزنه که نگاهش به لباسام افتاد بادیدن سرو وضع خیسم ،هینی کشید
 

_ای وای مادر توکه خیس ابی،پاشو پاشو لباساتو عوض کن

 

_اما منکه لباس..‌.

 

_حرف نباشه،پرستو خونه نیس برو اتاقش لباساتو عوض کن بیا،بدو دخترم الانه که سرمابخوری

ناچار سری تکون دادموازجام بلندشدم
اومدم ازکنارسهند که کنار راه پله ،دست به سینه وایستاده بود رد شم که زمزمه ی ارومشو شنیدم

_اونقدی که میگفتی بچه نبود،خرنیستم هنوزم میگم یه چیزی بین تو و اون پسره ی احمق هست

 

خونثی نگاش کردم
 

_برام مهم نیس توچی فکرمیکنی،احمقم خودتی

 

بدون اینکه منتظر جوابش باشم
ازپله ها بالا رفتمو خودمو به اتاق پرستو رسوندم
چرا همه گیرداده بودن به رابطه ی منوارکان
هوففف بیخیال بابا ،مهم خودمم که میدونستم چیزی بینمون نیس

وجدانم بهم نهیب زد
عمه ی من بود،پرید ماچش کرد
پلکی زدم
اون بوسه ی احمقانه فقط برای اروم کردن ارکان بودوبس
درسته بعدش تحریک شدم اما من هیچوقت به ارکان به این چشم نگاه نمیکردم
خب منم ادم بودم
هورمونای زنونه ام اون لحظه واکنش نشون دادن
تقصیرمن چیه

چندمین بعد لباسامو با لباسای پرستوعوض کردمواز اتاق بیرون اومدم
همین که دروبستم

سهند جلو روم سبز شد،ترسیده هینی کشیدم
مثل جن میموند این بشر
بادیدن چشای گرد شده امو واکنشم
بی صدا خندید
_نترس منم

 

اخمی کردموباحرص گفتم
 

_اتفاقا چون توبودی ترسیدم،بااین هیکل گنده ات جلو راهو گرفتی که چی،بکش کنار

 

با یه هول کوچیک بهش از کنارش ردشدم
که موچ دستمو بی هوا گرفتوبرم گردوند سمت خودش
 

_د بی لیاقتی دیگه،اصلا میدونی چند نفر واسه همین هیکل جون میدن،میدونی چندتا دختربخاطرمن به جون هم افتادن،اونوقت تو واسه من چصی میایی

 

باتقلا دستشو پس زدم
 

_فکرمیکنی ذره ای برام اهمیت دارهه،نوچ این فیس مثلا جذابو هیکل گنده ات ارزونی همون دخترا،چون تحمل دیدنشم برای من یکی سخته چه برسه بخوام داشته باشمش

باکمی تعلل زنگ درو فشوردم
دروغ چرا یکم استرس داشتم
بعداز یه روز دوری ازش،حالانمیدونستم قراره چه واکنشی نشون بده
دایی دیشب اخروقت از حال گرفته ی ارکان بهم خبرداده بود
اینکه اون حاضرنشده حتی لب به یه چیکه اب بزنه و دائم اسم منو میاورده

 

درباصدای تیکی بازشدو من با یه نفس عمیق واردحیاط شدم
نم نم بارون هر لحظه شدت میگرفت
حتی گلاو درختای باغچه هم از سیلی محکم بارون در امان نبودن چه برسه به من
باقدم های بلند سنگ فرش حیاط رو طی کردموبه در خونه رسیدم 
دستمو بلندکردم تقه ای بهش بزنم که دربی هوا باز شد
برعکس چیزی که انتظار داشتم
سهندجلو روم سبز شد
پوزخندی زدو بایه نگاه به سرتاپای خیسم
ریلکس گفت
_بیا تودخترعمه خیس اب شدی

 

دستمو که روهوا خشک شده بودوبااخم عقب کشیدموبا یه سلام زیر لبی
داخل شدم
ازعمد خودشو عقب نکشیده بود تا موقع رد شدن تن گنده اش به بدنم بخورهه
نهایت سعیموکردم بهش نخورم که اینکارم باعث شد  پوزخندش عمیق تربشه
همین که وارد هال شدم
گرمای دلپزیری تن یخ زده امو گرم کرد
قبل از اینکه رو مبل جابگیرم صدای زندایی رو شنیدم
_سهند مادر کی بود

 

از اشپزخونه بیرون اومدکه نگاهش به من افتاد
لباش به لبخند مهربونی بازشد
_عه ملودی تویی دخترم،خوش اومدی

 

 

_سلام زن دایی خوبی،مرسی

کلافه پشت رل نشستمو درو باحرص کوبیدم
همیشه همین بود
درحد مرگ عصبیم میکرد
قیافه ی نحسش شده بود کابوس شبام
پوف بلندی کشیدم
نه اینجوری نمیشد بااین اعصاب داغون احتمالا یه گندی میزدم
ازماشین پیاده شدموشروع به راه رفتن کردم
انقدی راه رفتم که دیگه جونی توپاهام نبود
 

کنارخیابون که رسیدم

 دستمو واسه اولین تاکسی که دیدم بلندکردم
 منو دید اما واینستادوباسرعت ازبغلم رد شد

لعنت بهت مردک ،
بجهنم 
منتظر بعدی شدم که همزمان
با صدای غرش بلند اسمون نگاهم بی اراده پی اسمون رفت
بادیدن هوای ابری
به شانس گندم لعنت فرستادم
هیچ ماشینی حاضرنبود حتی یه نیم نگاهی این ور بندازهه
قطره های بارون نم نم شروع به باریدن کردن
انگارحال دل اسمونم مثل حال دل من خراب بود
با توقف ماشین زرد رنگ تاکسی
نگاه خیره امو از اسمون گرفتمو بی حرف درب صندلی عقب روبازکردم
جز شالم که یکم نم شده بود،لباسام‌ همه خشک بود
راننده ازتواینه نیم نگاهی به صورتم انداخت
 

_کجابرم خانم

 

_الهیه

نفس عمیقی کشید تا بیشترازاین حرص نخورهه
وگرنه بازم بگا میرفت
هه
البته حتی اگه میمردم عین خیالم نبود

_ارکان فرهمند کیه

 

لحظه ای باشنیدن اسم ارکان ،ابروهام باتعجب بالاپرید
اون ازکجا خبردارشده بود
پس بگو
بخاطر همین یادم افتاده بود
ریلکس لب زدم
_مریضمه

 

اینبار اون بود که با تفریح نگام میکرد

_مریضت ،مطمعنی فقط مریضته

 

اخمی کردم
قاب خونسردیم کم کم داشت ترک برمیداشت
اونم دقیقا همینومیخواست

_منظورت چیه

 

پوزخندی زد
_کی مریضشو میارهه خونش،همه جورهه ام ساپورتش میکنه ازاون بدتر بهش سرویسم میده

 

مکثی کرد
_اون دایی پخمتم که حضانتشو به عهده گرفته،خودش دوتا توله دارهه اون توله سگو میخواست چیکار،بنظرت انقد هالوم که این چرتوپرتا رو باور کنم،،
هاشمی گفت تو ازش خواستی این کارو کنه درسته؟

 

خونثی نگاش کردم
_خب که چی،من اینکارو کردم ارع از داییم من خواستم اینکارو‌کنه،نمیفهمم ربطش به توچیه


 

باخنده وتاسف بازم سری ازروی تاسف تکون داد

_اخ ملودی اخ دخترزبون نفهم من،من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم،من چشم بسته ام میفهمم تو واسه چی اینکار را روکردی

 

 

_واسه چی کردم،خب چرا حرفو میپیچونی بگو واسه چییی کردممم

 

_جریان اون پسرهه رو یادته همون پسره ی تازهه به دوران رسیده رو میگم اسمش چی بود سهیل سپهر عاا  سینا،یادته اون بی همچیزچه بلایی سرت اورد،لج کردی تهشم دیدی ولت کرد رفت با یه مادرقهبه ازدواج کرد،بازم دلت میخواد اون روزارو ببینی؟! ارعععع

 

باداد اخرش

بی اراده ازجاپریدم

با تک تک حرفاش قلبم تیرمیکشید
یاد اوری اون عوضی
سخت ترینو دردناکترین کاردنیابود برام
 

چرا اینکارو باهام میکرد
چرا میخواست انقد درد بکشم
مگه بابام نبود
چرا هربار باحرفاوکاراش عذابم میداد 
 

بغضمو به سختی فرو دادم
_نمیفهمم راجب چی حرف میزنی اما اینو بدون اون 

پسرفقط مریض منه همین

دقیق پنج سال پیش بودکه وقتی ازم خواست برگردم خونه ومن قبول نکردم
اومد به سمتم حمله کنه که از شدت حرصو عصبانیت بی جاش،سکته کردو
فلج شد
کی گفته خدا جای حق نشسته
کی گفته خدا وجود ندارهه
هرکی گفتهه غلط بی جا کردههه
دنیا دار مکافات بود
این مرد
توهمین دنیا قراربود تقاص تموم ظلمایی که درحقم کردهه رو پس بدهع

اومد حرفی بزنه که پیش دستی کردم
 

_ای بابا توکه دیگه نمیتونی منوبزنی دیدی چیشد نوچچ نوچچ دیگه نمیتونی تاحدمرگ بزنیم،ولی خب میتونی به ادمات بگی بجات اینکارو‌کنن

 

صورتش از خشم سرخ شده بود
صدای عربده اشم اصلانترسوندم
بلکه بیشتر باعث تفریحم شد
_خفه شو حروم لقمه تا دهنتو پرخون نکردم،فرقی با مادر جنده ات نداریی

 

خونسرد ازجام بلندشدم
_انگار حرفی واسه گفتن نداری

 

قدمی به سمت در برداشتم که دادزد
_یه قدم دیگه برداری میدم قلم پاهاتو خورد کنن

 

ناخواسته پوزخندتلخی کنج لبم نشست
علاقه ی شدیدی به گریه کردن داشتم
اما قرارنبود چیزی که این لعنتی میخوادو بهش بدم
برگشتم سمتش

_میشنوم