رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

مثل همیشه رو ویلچرش نشسته بودو مشغول خوندن کتاب تو دستش بود
یه لحظه خنده ام گرفت
واقعا مسخرهه بود دیدنش تواین وضع
وقتی کسی بویی از ادبو شعور نبردهه چجوری کتاب میخونه
هه
نگاه خیره امو که حس کرد،سرشو بلندکردو بانگاه جدیو سرد همیشگیش بهم چشم دوخت

 

_هنوزم یادنگرفتی به بزرگترت سلام بدی

 

پوزخندی زدمو به تمسخر گفتم 
_سلام عرض شد

 

سری از روی تاسف تکون دادو با اخمای درهم اشاره کرد بشینم رو صندلی مقابلش
بی حرف نشستم 
حوصله ی بحثو جدل نداشتم
_کارداشتی

 

_باید حتماکارت داشته باشم تابه دیدنم بیایی

 

شونه ای بالاانداختم
_خودت چی فکرمیکنی

اخماش بیشتر ازقبل توهم رفت
_هنوزم بی چشمورویی،بعداز یه سال ،فکرمیکردم سرعقل اومده باشی

 

_میبینی که نیومدم،میخوای چیکارکنی بازم بگیریم زیر مشتولگد

بانفرت سرتاپاشو برانداز کردم

_کرییی باتوام

_دستم بندبود،کارداشتی
 

_تاساعت 2 اینجاباش

قطع کرد
این یعنی کارمهمی دارهه وبنده حق اعتراض کردن ندارم 

فقط بلد بود دستوربدهه
هوفف
بازم باید میرفتم به اون خونه ی نفرت انگیز
بازم قراربود بادیدن ریخت نحس مردی که اسم بابا رو به یدک کشیده بود،عذاب بکشم

قهوه سازو زدم برق
فردا قراربود برگردم سرکار
ارکان دیروز بالاخرهه راضی شد با دایی رفت
تنها همدمم تنها کسی که این مدت منبع ارامشم بود رفته بود
بازم برگشته بودم به خونه ی اول
یادمه بعداز رفتنش  چندساعت  زل زدم به یه گوشه و  بی صدا شکستم
چقد به وجودش عادت کرده بودم
انگار سرنوشتم همین بود
تا وابسطه ی یه چیزی میشدم
خدا اونو ازم میگرفت
پوزخند تلخی گوشه ی لبم نشست هه
اینم میگذرهه...

ولی تابگذرهه خار ادم گاییده شدهه

....
نگاه سردمو دورتادور خونه ی منحوس بچگیام گردوندم
لعنت به این خونه بااین دکوراسیون گرون قیمتش
خونه ای که چیزی از کاخ کم نداشت
اما چه فایده که صاحب سنگدلو شیطانی براون حکم فرمایی میکرد

باصدای تک سرفه ی هاشمی،نگاهم معطوفش شد
لبخندی به روم زدو چاپلوسانه گفت
_خوش اومدین خانم جوان،پدرتون منتظرن از این طرف لطفا

 

به انتهای راه رو که به کتابخونه ختم میشد اشارهه کرد
سری تکون دادمو همراهش به اون سمت قدم برداشتم

بعداز طی کردن مسافت اون راه روی طویل به کتابخونه رسیدیم
هاشمی تقه ای به در زد
که صدای سردو خشن بابا بهش اجازه ی ورود صادر کرد
هاشمی داخل شدو منم به دنبالش رفتم تو

ازاتاق بیرون اومدمو درو بهم کوبیدم
خبری ازداییو زن دایی نبود
نفس حبس شده امو باخیال راحت بیرون فرستادم

هوفف رفته بودن
موهامو کلافه چنگ زدمو به اتاقم پناه بردم
بدون لحظه ای صبرکردن خودمو به حموم رسوندم
لباسامو ازتنم کندمو زیر دوش قرارگرفتم
اب رو که بازکردم
تنم از شدت سرماش لرزید
هنوز تو شوک بودم
من چیکارکرده بودم
لعنت بهت ملودی لعنت بهت

چطور تونستی همچین غلطی کنی

لعنتی اون فقط یه پسر17ساله بود که تورو مادرش میدونست

دستموهدایت کردم سمت پایین تنه ام
با لمس کردن بهشتم
بار دیگه خودمو نفرین کردم

باورم نمیشد بعدا ازمدت ها انقد بد تحریک شده بودم

اونم بایه بوسه

 انقدی که
بهشتم خیسو ملتهب شده بود


.....
یک روز بعد

این پنجمین تماس بی پاسخی بودکه از طرف بابا داشتم
ازش متنفربودم
احتمالا مش جعفر گزارش اومدن دایی رو بهش داده بود ومیخواست بفهمه چخبرهه اینجا
کلافه اومدم گوشیو خاموش کنم که دوباره تو دستم لرزید اینبار ستاره بود(مامانم)
باحرص جواب دادم
_چی از جونم میخوایین،نگفتم کاری به کارم نداشته باشین

صدای خونسردش توگوشم پیچید
 

_زبون به دهن بگیر دختر،من کاریت ندارم فرهاد کارت دارهه،گوشیمو سوراخ کرد انقد زنگ زد،ببین چیکارت دارهه

 

پوفی کشیدم
چقد از وجود این زن توزندگیم حالم بهم میخورد
حتی طاقت شنیدن اون لحجه ی المانی مضخرفشو نداشتم

بی حوصله گفتم
_اگه کاری نداری میخوام قطع کنم
 

_زنگ بزن به بابات کارت دارهه
 

_بای

منتظرنموندم بازم ارجیف تحویلم بده
قطع کردم
همون موقع دوبارهه گوشی تو دستم لرزید
بابابود
با انزجار به ناچار ایکون سبز روکشیدم
_الو..بله
 

_کجابودی تخم سگ،صدبار گرفتمت مردی!

صورتم از لحن بدش چین خورد
نمیدونم چرا هنوزم هنوزهه به این بد دهنیو لحن بدش عادت نکرده بودم
 

دستمو لای موهای مواجش فرو کردمو اینبار کامل لباشو به کام گرفتم
طولانیو عمیق
دقیق مثل تشنه ای که بعدازمدت ها به اب رسید لباشومیخوردم

ناله ی ارومش بین لبام رهاشد

که اینبار زبونم رو داخل دهنش هل دادمو زبون خیسو داغشو لمس کردم

زبونش رو عمیق مکیدم

لحظه ای مکث کردم

حس میکردم نفس کم اورده ازطرفیم

تموم تنم نبض میزد
گر گرفتی بدنم از یه طرف خیسی پایین تنه ام از طرف دیگه 
منو بیشتروبیشتر به خوردن لباش دعوت میکرد

جوری بهش چسبیده بودم که تقریبا رو پاهاش نشسته بودم
تکونی خوردم تا به بوسه ام پایان بدم که با برخورد عضو سیخ شده اش به باسنم
چشام گردشد
لعنتی

اون..اون تحریک شده بود


داشتم چه غلطی میکردم
سریع لبامو از رو لباش برداشتموخودمو عقب کشیدم
نگاهم که به چشاش افتاد دلم میخواست
زمین دهن بازکنه برم توش
چشاش بی نهایت خمارشده بودو برق عجیبی میزد
از روتخت پایین پریدمو دمپاییامو پوشیده نپوشیده به سمت در پاتندکردم که صداش باعث شد توجام میخکوب شم
_مامان

چشامو با افسوس بستم
حس لجن ترین ادم روی زمینو داشتم
چقد کثیف بودم که با اون باکسی که مثل بچه ی خودم بود
همچین کاری کرده بودم
بدون اینکه برگردم باصدایی که از ته چاه بیرون میومد نالیدم
 

_هراتفاقی الان  افتادتوهمین اتاق می مونه،به هیچکس حتی هانی هیچ حرفی نمیزنی فهمیدی؟

 

صدای ارومش رو شنیدم که درجوابم گفت

_باشه

_کی همچین حرفی زدهه،بعدم من قرارنیست هیچوقت ولت کنم فقط قرارهه بری پیش دایی اینا زندگی کنی،باورکن هرروز بهت سرمیزنم

 

خندید،اونم نه یه خنده ی معمولی بلکه یه خنده ی بلندوعصبی،باتعجب بهش خیره بودم که گفت
 

_بچه گول میزنی...درسته سنم کمه...ولی بچه نیستم...

 

باکلافگی چشاموبازوبسته کردم
دستمو جلوبردمو دستشو تو دستم گرفتم که به ثانیه نکشید
دستمو به عقب هل داد

_برو بیرونننن

مصمم نگاش کردم
_نمیرم

دادزد
_نمیخوام...ببینمتتت

قبل ازاینکه عقلم بهم نهیب بزنهه یا جلومو بگیرهه با یه تصمیم انی
خم شدم سمتشو لبامو رو لبای نیمه بازش گذاشتم
تکون سختی خورد،مثل کسی که بهش شوک وارد کردن
انگار اونم مثل من تو باورش نمیگنجید همچین اتفاقی افتاده باشه
لبام بی حرکت رو لبای درشتوسرخش بود
که باملایمت دستمامو دور گردنش حلقه کردمو خودمو به تن یخ زده اش چسبوندم
کاملابی حرکت بود
لحظه ای چشامو بازکردم که باچشای گرد شده اش مواجه شدم
چشامو دوبارهه بستمو بوسه ی خیسی رو لباش نشوندم
چه مرگم بود
خودمم نمیدونستم
فقط میخواستم اون لحظه ارومش کنم
اماحالا که اروم شده بود

نمیتونستم عقب بکشم

نیروی عجیبی منوبه چشیدن لباش تشویق میکرد
قبل ازاینکه پشیمون شموعقب بکشم
لب بالاشو اروم به دهن گرفتمو‌مک کوچیکی بهش زدم
خدای من طعمش شیرین تر از عسل بود

میدونستم
دارم اشتباه میکنم
متوجهش بودم
اما نمیدونم چرا دوس داشتم به این اشتباه ادامه بدم 

درو اروم بازکردمو داخل شدم

نگاهم اول ازهمه به تختش افتاد
بادیدن جسم مچاله شده اش زیر پتو  قلبم به درداومد
خدایا خودت کمکم کن 
من به اندازه ی کافی قوی نیستم

جلورفتم که صدای گرفته اش رو از زیر پتو شنیدم

_نشنیدی چی گفتم....گفتم  نمیخوام ببینمت

 

بی توجه به حرفی که زد کنارش روتخت نشستم 
دستمو جلو بردمو پتو رو از روش کنارزدم
بادیدن صورت سرخو خیس از اشکش
بغض اینبارباقدرت بیشتری به گلوم فشار اورد

نگاهشو ازم گرفت
که دمپایی هامو دراوردمو خودمو کامل کشیدم روتخت
با نزدیک شدن بهش خودشو عقب کشید
باغم گفتم
_ارکان اینجوری نکن بامن پسرم

 

تویه حرکت یهویی پتوشو پس زدو صاف تو جاش نشست
_چجوری نکنم...هان...چجوری نکنم..داری بیرونم..میکنی...میخوای..برم...عجله...نکن...میرمم

 

باناباوری نگاش کردم
اولین باربود انقد عصبی میدیدمش 
به قدری عصبیوناراحت بودکه اصلا گوش نمیکردببینه چی میگم
بالحن ارومی گفتم
_من معذرت میخوام باید از اولش بهت میگفتم اما نتونستم،،نمیخواستم ازم ناامید بشی،فکرکنی نمیخوامت

 

پلکی زدوعصبی تراز قبل گفت
_مگه..اینجوری نیست...نمیخوایی منودیگه.‌..
 

بی حرف سری تکون دادو مثلا مشغول تماشای کارتون باب اسفنجی شد
خنده امو به سختی کنترل کردم
بچم حالامتوجه ی خیلی چیزا بود
جوری که بیشتر چیزا رو تشخیص میدادو درک میکرد
.......


دوهفته بعد

 

_ارکان..پسرم گوش کن به حرفم

 

_نمیخواممم...برو بیرون

 

_دایی ادم بدی نیست،اون از منم مهربون ترهه زنشم همینطور،چرا الکی خودتومنو ناراحت میکنی

 

عصبی روشو ازم گرفت
 

برای اولین بار دادزد
 

_برو..بیروننن..نمیخوام ببینمتتت


دایی که شاهد مکالممون بود
جلو اومدو منو ازاتاق بیرون اوردودرم پشت سرش بست

بالحن ارومی گفت

 

_دخترم چرا یکم راحتش نمیزاری،بزاریکم تنهاباشه باخودش خلوت کنه تا بتونه موضوع رو هضم کنه

 

_اخه دایی ببین چجوری رفتارمیکنه

 

_اون بچه اس هنوز،توکه بچه نیستی،بعدم بهش حق بدهه خودت بودی چیکارمیکردی،این همه سال بلایی نمونده که سرش نیومده باشه،بعداز اون همه عذاب یکی پیداشدهه که تموم درداشودرمان کردهه بهش محبت کردهه اونو وابسطه ی خودش کردهه،حالا همون شخص بهش بگه بایدازپیشم بری،خودت بودی ناراحت نمیشدی عصبی نمیشدی ؟! 

کلافه بدون جوابی رومبل کنار زن دایی نشستم که بازم  شروع کرد به گلایه کردن

 

_هعی این همه مدت ازمن قایم کردین انقد غریبه بودم انقد منوظالم دونستین فکرکردین قرارهه چیکارکنم مگه میخواستم جلوتونوبگیرم

 

قبل ازاینکه من حرفی بزنم دایی باجدیت گفت
 

_ماه بانو بس کن الان نه جاشه نه وقتش
 

_برای توام متاسفم محمد با دخترت دست به یکی کردین زیر زیرکی کاراتونو کردین،نمیدونم بهتون چی بگم،یعنی انقد منو بچه هام براتون غریبه بودیم

 

خودموجلوکشیدمو دستشوتو دستم گرفتم
 

_زندایی فداتشم این چه حرفیه،مافقط نمیخواستیم تا کاراش حل نشده شمارو درگیر این ماجرا کنیم بعدم پرستو سهند خبردارن ازقضیه

زن دایی با دلخوری گفت
_دیگه بدتر فقط ازمن قایم کردین واقعا واسه همتون....

_بس کن زن نمیبینی حال بچه رو دردت فقط اینه الان ،الان موضوع مهم تری درمیومه،راضی کردن پسرمون ،اون بچه چه بخوای چه نخوایی حالا رسمیو قانونی پسرماست

 

زن دایی سری تکون داد
_میخوام چرا نخوام وقتی خدا این لطفودرحقمون کردهه یه پسر به این دسته گلی نصیبمون کردهه من چرا ناشکری کنم،راضی میشه ایشالا نگران نباشین


 

بی حرف از جام بلندشدم که هردوشون نگاهشون سمت من کشیده شد
دایی زودتر از زنش به حرف اومد
_کجا

_میرم باهاش حرف بزنم

_قرارنبود مگه بهش زنان بدی

 

_دایی نمیتونم دست رو دست بزارم بشینم یه گوشه 

 

دایی باغم نگام کرد

_خیلی خب برو ولی زیاد بهش فشار نیار


 

بی حرف

سری تکون دادمو به سمت اتاق ارکان رفتم
اتاقی که به زودی از وجودخودشو وسایلاش خالی میشد
بغض بدی به گلوم چنگ زد
 خودمو که دیگه نمیتونستم گول بزنم من بدجور به وجوداون وروجک عادت کرده بودم
هر روز صبحمو بادیدن صورت بامزه اش شروع میکردمو هرشبمم با شب بخیر گفتن به اون تموم میشد

 

 

بی حرف چشامو بازکردمو به طرفش برگشتم
قدمی به سمتم برداشت که بی اراده یه قدم به عقب برداشتم
باتعجب نگام کردکه سریع به حرف اومدم
_صبونه حاضرهه بیابریم

اومدم به همون سرعتی که حرف زده بودم ازاتاق بیرون برم که موچ دستمو گرفت

سوالی نگاش کردم که گفت
_مامان...چیزی شده ؟!

سرمو به چپو راست تکون دادمو با لبخند اجباری دستشو که رو موچ دستم بودرو نوازش کردم

_چیزی نیس وروجک بیابریم


لبخند بانمکی زد
_باشه..بریم

*صبونه رو سه نفری با مسخره بازیای هانی خوردیم
چقد خوب بود که ارکان دیگه مثل روزای اول نمیترسیدو حالا حتی با هانیم خو گرفته بود
بعدازصبونه هانی رفت سرکار
منم شروع کردم طبق معمول به عادت این چندوقت ،به درست کردن ناهار
زیر چشمی یه نگاه به هال انداختم
ارکان داشت یکی ازشبکه های ماهواره رونگاه میکرد

بادیدن چیزی که پخش میشد ابروهام بالاپرید
خبببب پسس
ارکان کوچولوئم به جمع پسرای منحرف پیوست
باخنده سری تکون دادم
نمیخواستم جلوشوبگیرم،باید به بلوغ فکری میرسید
باید رابطه بین زنو مرد رو میفهمیدودرک میکرد

چه رابطه ی عافطی چه رابطه ی جنسی
 

قرارنبودکه تاابد یه پسرنوجون بمونه
بالاخرهه که ازدواج میکرد

بادیدن صحنه های بدتری درحال رخ دادن بود ودسته کمی ازفیلمای  پورن نداشت
تعجب کردم
تاحالا ندیده بودم توماهوارهه همچین چیزایی پخش کنه
دیده بودما اما نه دراین حد بی پرده

نگاهمواز ارکان خیره به تلویزیون 
گرفتمو برگشتم به ادامه ی کارم پرداختم
الکیم شده وانمود میکردم
کاردارم،دقایق طولانی خودمو مشغول درست کردن سالادو مرتب کردن کابینتا کردم

اما
صدای بلند اهوناله ی زن داخل فیلم‌ همچنان ادامه داشتو به راحتی به گوش میرسید
نه دیگه باید یه کاری میکردم
 

باید متوجه میشد که درملع عام نباید همچین چیزایی ببینه
سریع به سمت هال رفتمو ازعمد صداش زدم

_ارکانن...

باشنیدن صدام،هول شد
سریع کانالو جابه جاکردو با صورتی که ازشدت خجالتو ترس به سرخی میزد
بهم نگاه کرد،دقیقا مثل پسربچه هایی که مادریا پدرشون موچشو هین کاربد گرفته

 

_بله

اخم مصنوعی رو صورتم نشوندم

_یه صدایی شنیدم،فکرکردم از تلوزیون باشه،چیزی داشتی نگاه میکردی؟

هول زده،سرشو به چپو راست تکون داد
_نه..نه..من چیزی نشنیدم... داشتم کارتون...میدیدم..

به ظاهر حرفشو قبول کردم

_باشه،ناهارحاضرهه گرسنه ات شدبگو

هول زده گفت

_کی اومدی..تو

از اینکه متوجه این چیزا میشدوحتی خجالت میکشید
خوشحال بودم
باخنده پشتمو بهش کردم

_خیلی خب من نگات نمیکنم برو لباساتوبپوش

_برنگردی

_خیالت راحت

نمیدونم چرا انقد ازم خجالت میکشید انگار نه انگارکه همین چندوقت میبردمش حمومو کل بدنش رو از بربودم
ناخداکاه نگاه سرکشوکنجکاوم به سمت اینه ی روبه روم کشیده شد
تصویرارکان ازتواینه به راحتی قابل دیدن بود 
لباسی ازتو کمد دراوردوشروع به بازکردن حوله ی دورش کرد
بادیدن بدن برهنه اش
چیزی تودلم تکون خورد
اولین بارنبود میدیدمش
اما
به طرز باور نکردنی
اندامش مردونه شده بود
نگاهم اینباربه سمت عضوش کشیده شد
لعنتی
چه مرگم بود
قبل ازاینکه نگاه سرکشم روش طولانی بشه
سریع چشامو بستم
خاک توسرت ملودی داری چه غلطی میکنی
نفسموبا کلافگی بیرون دادم

_مامان...برگردتموم..شد
 

_هوشع چخبرته اول صبحی

باشیطنت ابرویی بالا انداختو به لباسای کجو کوله ام اشاره کرد
_بااین لباسا خوابیدی

اخمی کردم
_هانی جان جدت باز شر نگو بیا تو سرصدام نکن همسایه ها خوابن


خودشو کشیدتو وسری از روی تاسف برام تکون داد
 

_هوشو حواس برات نمونده که،مگه توی نفله  قرارنبود دیشب به من زنگ بزنی

بی حوصله به سمت اشپزخونه رفتمو قهوه سازو زدم برق

_صبونه خوردی

اومدپشت میزنشستو با یه چشم غره توپ گفت
 

_صبونه موبونه نمیخوام بگو ببینم چخبرشد،اون پسردایی دیوونه ات که بلایی سرت نیاورد

 

بیخیال مشغول چیدن میز صبحونه شدم
_کاری نکرد،به نظرت جرعت میکنه باوجود باباودایی بخواد غلطی کنه

 

_خداشانس بدهه بخدا هرکی بودباکله بله روبهش میگفت،پسر به این خوبی ،،عاشقت نیس که هست پولدار نیس که هست خوشتیپ نیس که هست دکتر نیس که هست...

پریدم وسط نطق کردنش

_ببند هانی خیلی دوس داری برو خودت زنش شو

_ایش همینم مونده عشقمو ول کنم برم بااون روانی ازدواج کنم مگه مغذ خرخوردم

 

عاقل اندر سفیه نگاش کردم که خودشم فهمیدچی گفته

لبخند دندون نمایی زدو دهنشو بست
منم بعداز ریختن  قهوه وچایی وشیر
بی حرف به سمت اتاق ارکان رفتم
درو بدون زدن بازکردم
که ارکان رو حوله پیچ وسط اتاق دیدم
باچشای گردشده نگاش کردم
خیلی وقت بود
بدنشو بدون لباس ندیده بودم
اب رفته بود زیرپوستش انگار
دیگه خبری از اون بدن لاغرو نحیف نبود
تک سرفه ای کردمو داخل شدم که متوجه ورودم شد
درکمال تعجب تیشرتی که دستش بود رو جلو بدنش گرفت