رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

کلافه پشت رل نشستمو درو باحرص کوبیدم
همیشه همین بود
درحد مرگ عصبیم میکرد
قیافه ی نحسش شده بود کابوس شبام
پوف بلندی کشیدم
نه اینجوری نمیشد بااین اعصاب داغون احتمالا یه گندی میزدم
ازماشین پیاده شدموشروع به راه رفتن کردم
انقدی راه رفتم که دیگه جونی توپاهام نبود
 

کنارخیابون که رسیدم

 دستمو واسه اولین تاکسی که دیدم بلندکردم
 منو دید اما واینستادوباسرعت ازبغلم رد شد

لعنت بهت مردک ،
بجهنم 
منتظر بعدی شدم که همزمان
با صدای غرش بلند اسمون نگاهم بی اراده پی اسمون رفت
بادیدن هوای ابری
به شانس گندم لعنت فرستادم
هیچ ماشینی حاضرنبود حتی یه نیم نگاهی این ور بندازهه
قطره های بارون نم نم شروع به باریدن کردن
انگارحال دل اسمونم مثل حال دل من خراب بود
با توقف ماشین زرد رنگ تاکسی
نگاه خیره امو از اسمون گرفتمو بی حرف درب صندلی عقب روبازکردم
جز شالم که یکم نم شده بود،لباسام‌ همه خشک بود
راننده ازتواینه نیم نگاهی به صورتم انداخت
 

_کجابرم خانم

 

_الهیه

نفس عمیقی کشید تا بیشترازاین حرص نخورهه
وگرنه بازم بگا میرفت
هه
البته حتی اگه میمردم عین خیالم نبود

_ارکان فرهمند کیه

 

لحظه ای باشنیدن اسم ارکان ،ابروهام باتعجب بالاپرید
اون ازکجا خبردارشده بود
پس بگو
بخاطر همین یادم افتاده بود
ریلکس لب زدم
_مریضمه

 

اینبار اون بود که با تفریح نگام میکرد

_مریضت ،مطمعنی فقط مریضته

 

اخمی کردم
قاب خونسردیم کم کم داشت ترک برمیداشت
اونم دقیقا همینومیخواست

_منظورت چیه

 

پوزخندی زد
_کی مریضشو میارهه خونش،همه جورهه ام ساپورتش میکنه ازاون بدتر بهش سرویسم میده

 

مکثی کرد
_اون دایی پخمتم که حضانتشو به عهده گرفته،خودش دوتا توله دارهه اون توله سگو میخواست چیکار،بنظرت انقد هالوم که این چرتوپرتا رو باور کنم،،
هاشمی گفت تو ازش خواستی این کارو کنه درسته؟

 

خونثی نگاش کردم
_خب که چی،من اینکارو کردم ارع از داییم من خواستم اینکارو‌کنه،نمیفهمم ربطش به توچیه


 

باخنده وتاسف بازم سری ازروی تاسف تکون داد

_اخ ملودی اخ دخترزبون نفهم من،من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم،من چشم بسته ام میفهمم تو واسه چی اینکار را روکردی

 

 

_واسه چی کردم،خب چرا حرفو میپیچونی بگو واسه چییی کردممم

 

_جریان اون پسرهه رو یادته همون پسره ی تازهه به دوران رسیده رو میگم اسمش چی بود سهیل سپهر عاا  سینا،یادته اون بی همچیزچه بلایی سرت اورد،لج کردی تهشم دیدی ولت کرد رفت با یه مادرقهبه ازدواج کرد،بازم دلت میخواد اون روزارو ببینی؟! ارعععع

 

باداد اخرش

بی اراده ازجاپریدم

با تک تک حرفاش قلبم تیرمیکشید
یاد اوری اون عوضی
سخت ترینو دردناکترین کاردنیابود برام
 

چرا اینکارو باهام میکرد
چرا میخواست انقد درد بکشم
مگه بابام نبود
چرا هربار باحرفاوکاراش عذابم میداد 
 

بغضمو به سختی فرو دادم
_نمیفهمم راجب چی حرف میزنی اما اینو بدون اون 

پسرفقط مریض منه همین

دقیق پنج سال پیش بودکه وقتی ازم خواست برگردم خونه ومن قبول نکردم
اومد به سمتم حمله کنه که از شدت حرصو عصبانیت بی جاش،سکته کردو
فلج شد
کی گفته خدا جای حق نشسته
کی گفته خدا وجود ندارهه
هرکی گفتهه غلط بی جا کردههه
دنیا دار مکافات بود
این مرد
توهمین دنیا قراربود تقاص تموم ظلمایی که درحقم کردهه رو پس بدهع

اومد حرفی بزنه که پیش دستی کردم
 

_ای بابا توکه دیگه نمیتونی منوبزنی دیدی چیشد نوچچ نوچچ دیگه نمیتونی تاحدمرگ بزنیم،ولی خب میتونی به ادمات بگی بجات اینکارو‌کنن

 

صورتش از خشم سرخ شده بود
صدای عربده اشم اصلانترسوندم
بلکه بیشتر باعث تفریحم شد
_خفه شو حروم لقمه تا دهنتو پرخون نکردم،فرقی با مادر جنده ات نداریی

 

خونسرد ازجام بلندشدم
_انگار حرفی واسه گفتن نداری

 

قدمی به سمت در برداشتم که دادزد
_یه قدم دیگه برداری میدم قلم پاهاتو خورد کنن

 

ناخواسته پوزخندتلخی کنج لبم نشست
علاقه ی شدیدی به گریه کردن داشتم
اما قرارنبود چیزی که این لعنتی میخوادو بهش بدم
برگشتم سمتش

_میشنوم
 

مثل همیشه رو ویلچرش نشسته بودو مشغول خوندن کتاب تو دستش بود
یه لحظه خنده ام گرفت
واقعا مسخرهه بود دیدنش تواین وضع
وقتی کسی بویی از ادبو شعور نبردهه چجوری کتاب میخونه
هه
نگاه خیره امو که حس کرد،سرشو بلندکردو بانگاه جدیو سرد همیشگیش بهم چشم دوخت

 

_هنوزم یادنگرفتی به بزرگترت سلام بدی

 

پوزخندی زدمو به تمسخر گفتم 
_سلام عرض شد

 

سری از روی تاسف تکون دادو با اخمای درهم اشاره کرد بشینم رو صندلی مقابلش
بی حرف نشستم 
حوصله ی بحثو جدل نداشتم
_کارداشتی

 

_باید حتماکارت داشته باشم تابه دیدنم بیایی

 

شونه ای بالاانداختم
_خودت چی فکرمیکنی

اخماش بیشتر ازقبل توهم رفت
_هنوزم بی چشمورویی،بعداز یه سال ،فکرمیکردم سرعقل اومده باشی

 

_میبینی که نیومدم،میخوای چیکارکنی بازم بگیریم زیر مشتولگد

بانفرت سرتاپاشو برانداز کردم

_کرییی باتوام

_دستم بندبود،کارداشتی
 

_تاساعت 2 اینجاباش

قطع کرد
این یعنی کارمهمی دارهه وبنده حق اعتراض کردن ندارم 

فقط بلد بود دستوربدهه
هوفف
بازم باید میرفتم به اون خونه ی نفرت انگیز
بازم قراربود بادیدن ریخت نحس مردی که اسم بابا رو به یدک کشیده بود،عذاب بکشم

قهوه سازو زدم برق
فردا قراربود برگردم سرکار
ارکان دیروز بالاخرهه راضی شد با دایی رفت
تنها همدمم تنها کسی که این مدت منبع ارامشم بود رفته بود
بازم برگشته بودم به خونه ی اول
یادمه بعداز رفتنش  چندساعت  زل زدم به یه گوشه و  بی صدا شکستم
چقد به وجودش عادت کرده بودم
انگار سرنوشتم همین بود
تا وابسطه ی یه چیزی میشدم
خدا اونو ازم میگرفت
پوزخند تلخی گوشه ی لبم نشست هه
اینم میگذرهه...

ولی تابگذرهه خار ادم گاییده شدهه

....
نگاه سردمو دورتادور خونه ی منحوس بچگیام گردوندم
لعنت به این خونه بااین دکوراسیون گرون قیمتش
خونه ای که چیزی از کاخ کم نداشت
اما چه فایده که صاحب سنگدلو شیطانی براون حکم فرمایی میکرد

باصدای تک سرفه ی هاشمی،نگاهم معطوفش شد
لبخندی به روم زدو چاپلوسانه گفت
_خوش اومدین خانم جوان،پدرتون منتظرن از این طرف لطفا

 

به انتهای راه رو که به کتابخونه ختم میشد اشارهه کرد
سری تکون دادمو همراهش به اون سمت قدم برداشتم

بعداز طی کردن مسافت اون راه روی طویل به کتابخونه رسیدیم
هاشمی تقه ای به در زد
که صدای سردو خشن بابا بهش اجازه ی ورود صادر کرد
هاشمی داخل شدو منم به دنبالش رفتم تو

ازاتاق بیرون اومدمو درو بهم کوبیدم
خبری ازداییو زن دایی نبود
نفس حبس شده امو باخیال راحت بیرون فرستادم

هوفف رفته بودن
موهامو کلافه چنگ زدمو به اتاقم پناه بردم
بدون لحظه ای صبرکردن خودمو به حموم رسوندم
لباسامو ازتنم کندمو زیر دوش قرارگرفتم
اب رو که بازکردم
تنم از شدت سرماش لرزید
هنوز تو شوک بودم
من چیکارکرده بودم
لعنت بهت ملودی لعنت بهت

چطور تونستی همچین غلطی کنی

لعنتی اون فقط یه پسر17ساله بود که تورو مادرش میدونست

دستموهدایت کردم سمت پایین تنه ام
با لمس کردن بهشتم
بار دیگه خودمو نفرین کردم

باورم نمیشد بعدا ازمدت ها انقد بد تحریک شده بودم

اونم بایه بوسه

 انقدی که
بهشتم خیسو ملتهب شده بود


.....
یک روز بعد

این پنجمین تماس بی پاسخی بودکه از طرف بابا داشتم
ازش متنفربودم
احتمالا مش جعفر گزارش اومدن دایی رو بهش داده بود ومیخواست بفهمه چخبرهه اینجا
کلافه اومدم گوشیو خاموش کنم که دوباره تو دستم لرزید اینبار ستاره بود(مامانم)
باحرص جواب دادم
_چی از جونم میخوایین،نگفتم کاری به کارم نداشته باشین

صدای خونسردش توگوشم پیچید
 

_زبون به دهن بگیر دختر،من کاریت ندارم فرهاد کارت دارهه،گوشیمو سوراخ کرد انقد زنگ زد،ببین چیکارت دارهه

 

پوفی کشیدم
چقد از وجود این زن توزندگیم حالم بهم میخورد
حتی طاقت شنیدن اون لحجه ی المانی مضخرفشو نداشتم

بی حوصله گفتم
_اگه کاری نداری میخوام قطع کنم
 

_زنگ بزن به بابات کارت دارهه
 

_بای

منتظرنموندم بازم ارجیف تحویلم بده
قطع کردم
همون موقع دوبارهه گوشی تو دستم لرزید
بابابود
با انزجار به ناچار ایکون سبز روکشیدم
_الو..بله
 

_کجابودی تخم سگ،صدبار گرفتمت مردی!

صورتم از لحن بدش چین خورد
نمیدونم چرا هنوزم هنوزهه به این بد دهنیو لحن بدش عادت نکرده بودم
 

دستمو لای موهای مواجش فرو کردمو اینبار کامل لباشو به کام گرفتم
طولانیو عمیق
دقیق مثل تشنه ای که بعدازمدت ها به اب رسید لباشومیخوردم

ناله ی ارومش بین لبام رهاشد

که اینبار زبونم رو داخل دهنش هل دادمو زبون خیسو داغشو لمس کردم

زبونش رو عمیق مکیدم

لحظه ای مکث کردم

حس میکردم نفس کم اورده ازطرفیم

تموم تنم نبض میزد
گر گرفتی بدنم از یه طرف خیسی پایین تنه ام از طرف دیگه 
منو بیشتروبیشتر به خوردن لباش دعوت میکرد

جوری بهش چسبیده بودم که تقریبا رو پاهاش نشسته بودم
تکونی خوردم تا به بوسه ام پایان بدم که با برخورد عضو سیخ شده اش به باسنم
چشام گردشد
لعنتی

اون..اون تحریک شده بود


داشتم چه غلطی میکردم
سریع لبامو از رو لباش برداشتموخودمو عقب کشیدم
نگاهم که به چشاش افتاد دلم میخواست
زمین دهن بازکنه برم توش
چشاش بی نهایت خمارشده بودو برق عجیبی میزد
از روتخت پایین پریدمو دمپاییامو پوشیده نپوشیده به سمت در پاتندکردم که صداش باعث شد توجام میخکوب شم
_مامان

چشامو با افسوس بستم
حس لجن ترین ادم روی زمینو داشتم
چقد کثیف بودم که با اون باکسی که مثل بچه ی خودم بود
همچین کاری کرده بودم
بدون اینکه برگردم باصدایی که از ته چاه بیرون میومد نالیدم
 

_هراتفاقی الان  افتادتوهمین اتاق می مونه،به هیچکس حتی هانی هیچ حرفی نمیزنی فهمیدی؟

 

صدای ارومش رو شنیدم که درجوابم گفت

_باشه

_کی همچین حرفی زدهه،بعدم من قرارنیست هیچوقت ولت کنم فقط قرارهه بری پیش دایی اینا زندگی کنی،باورکن هرروز بهت سرمیزنم

 

خندید،اونم نه یه خنده ی معمولی بلکه یه خنده ی بلندوعصبی،باتعجب بهش خیره بودم که گفت
 

_بچه گول میزنی...درسته سنم کمه...ولی بچه نیستم...

 

باکلافگی چشاموبازوبسته کردم
دستمو جلوبردمو دستشو تو دستم گرفتم که به ثانیه نکشید
دستمو به عقب هل داد

_برو بیرونننن

مصمم نگاش کردم
_نمیرم

دادزد
_نمیخوام...ببینمتتت

قبل ازاینکه عقلم بهم نهیب بزنهه یا جلومو بگیرهه با یه تصمیم انی
خم شدم سمتشو لبامو رو لبای نیمه بازش گذاشتم
تکون سختی خورد،مثل کسی که بهش شوک وارد کردن
انگار اونم مثل من تو باورش نمیگنجید همچین اتفاقی افتاده باشه
لبام بی حرکت رو لبای درشتوسرخش بود
که باملایمت دستمامو دور گردنش حلقه کردمو خودمو به تن یخ زده اش چسبوندم
کاملابی حرکت بود
لحظه ای چشامو بازکردم که باچشای گرد شده اش مواجه شدم
چشامو دوبارهه بستمو بوسه ی خیسی رو لباش نشوندم
چه مرگم بود
خودمم نمیدونستم
فقط میخواستم اون لحظه ارومش کنم
اماحالا که اروم شده بود

نمیتونستم عقب بکشم

نیروی عجیبی منوبه چشیدن لباش تشویق میکرد
قبل ازاینکه پشیمون شموعقب بکشم
لب بالاشو اروم به دهن گرفتمو‌مک کوچیکی بهش زدم
خدای من طعمش شیرین تر از عسل بود

میدونستم
دارم اشتباه میکنم
متوجهش بودم
اما نمیدونم چرا دوس داشتم به این اشتباه ادامه بدم 

درو اروم بازکردمو داخل شدم

نگاهم اول ازهمه به تختش افتاد
بادیدن جسم مچاله شده اش زیر پتو  قلبم به درداومد
خدایا خودت کمکم کن 
من به اندازه ی کافی قوی نیستم

جلورفتم که صدای گرفته اش رو از زیر پتو شنیدم

_نشنیدی چی گفتم....گفتم  نمیخوام ببینمت

 

بی توجه به حرفی که زد کنارش روتخت نشستم 
دستمو جلو بردمو پتو رو از روش کنارزدم
بادیدن صورت سرخو خیس از اشکش
بغض اینبارباقدرت بیشتری به گلوم فشار اورد

نگاهشو ازم گرفت
که دمپایی هامو دراوردمو خودمو کامل کشیدم روتخت
با نزدیک شدن بهش خودشو عقب کشید
باغم گفتم
_ارکان اینجوری نکن بامن پسرم

 

تویه حرکت یهویی پتوشو پس زدو صاف تو جاش نشست
_چجوری نکنم...هان...چجوری نکنم..داری بیرونم..میکنی...میخوای..برم...عجله...نکن...میرمم

 

باناباوری نگاش کردم
اولین باربود انقد عصبی میدیدمش 
به قدری عصبیوناراحت بودکه اصلا گوش نمیکردببینه چی میگم
بالحن ارومی گفتم
_من معذرت میخوام باید از اولش بهت میگفتم اما نتونستم،،نمیخواستم ازم ناامید بشی،فکرکنی نمیخوامت

 

پلکی زدوعصبی تراز قبل گفت
_مگه..اینجوری نیست...نمیخوایی منودیگه.‌..
 

بی حرف سری تکون دادو مثلا مشغول تماشای کارتون باب اسفنجی شد
خنده امو به سختی کنترل کردم
بچم حالامتوجه ی خیلی چیزا بود
جوری که بیشتر چیزا رو تشخیص میدادو درک میکرد
.......


دوهفته بعد

 

_ارکان..پسرم گوش کن به حرفم

 

_نمیخواممم...برو بیرون

 

_دایی ادم بدی نیست،اون از منم مهربون ترهه زنشم همینطور،چرا الکی خودتومنو ناراحت میکنی

 

عصبی روشو ازم گرفت
 

برای اولین بار دادزد
 

_برو..بیروننن..نمیخوام ببینمتتت


دایی که شاهد مکالممون بود
جلو اومدو منو ازاتاق بیرون اوردودرم پشت سرش بست

بالحن ارومی گفت

 

_دخترم چرا یکم راحتش نمیزاری،بزاریکم تنهاباشه باخودش خلوت کنه تا بتونه موضوع رو هضم کنه

 

_اخه دایی ببین چجوری رفتارمیکنه

 

_اون بچه اس هنوز،توکه بچه نیستی،بعدم بهش حق بدهه خودت بودی چیکارمیکردی،این همه سال بلایی نمونده که سرش نیومده باشه،بعداز اون همه عذاب یکی پیداشدهه که تموم درداشودرمان کردهه بهش محبت کردهه اونو وابسطه ی خودش کردهه،حالا همون شخص بهش بگه بایدازپیشم بری،خودت بودی ناراحت نمیشدی عصبی نمیشدی ؟! 

کلافه بدون جوابی رومبل کنار زن دایی نشستم که بازم  شروع کرد به گلایه کردن

 

_هعی این همه مدت ازمن قایم کردین انقد غریبه بودم انقد منوظالم دونستین فکرکردین قرارهه چیکارکنم مگه میخواستم جلوتونوبگیرم

 

قبل ازاینکه من حرفی بزنم دایی باجدیت گفت
 

_ماه بانو بس کن الان نه جاشه نه وقتش
 

_برای توام متاسفم محمد با دخترت دست به یکی کردین زیر زیرکی کاراتونو کردین،نمیدونم بهتون چی بگم،یعنی انقد منو بچه هام براتون غریبه بودیم

 

خودموجلوکشیدمو دستشوتو دستم گرفتم
 

_زندایی فداتشم این چه حرفیه،مافقط نمیخواستیم تا کاراش حل نشده شمارو درگیر این ماجرا کنیم بعدم پرستو سهند خبردارن ازقضیه

زن دایی با دلخوری گفت
_دیگه بدتر فقط ازمن قایم کردین واقعا واسه همتون....

_بس کن زن نمیبینی حال بچه رو دردت فقط اینه الان ،الان موضوع مهم تری درمیومه،راضی کردن پسرمون ،اون بچه چه بخوای چه نخوایی حالا رسمیو قانونی پسرماست

 

زن دایی سری تکون داد
_میخوام چرا نخوام وقتی خدا این لطفودرحقمون کردهه یه پسر به این دسته گلی نصیبمون کردهه من چرا ناشکری کنم،راضی میشه ایشالا نگران نباشین


 

بی حرف از جام بلندشدم که هردوشون نگاهشون سمت من کشیده شد
دایی زودتر از زنش به حرف اومد
_کجا

_میرم باهاش حرف بزنم

_قرارنبود مگه بهش زنان بدی

 

_دایی نمیتونم دست رو دست بزارم بشینم یه گوشه 

 

دایی باغم نگام کرد

_خیلی خب برو ولی زیاد بهش فشار نیار


 

بی حرف

سری تکون دادمو به سمت اتاق ارکان رفتم
اتاقی که به زودی از وجودخودشو وسایلاش خالی میشد
بغض بدی به گلوم چنگ زد
 خودمو که دیگه نمیتونستم گول بزنم من بدجور به وجوداون وروجک عادت کرده بودم
هر روز صبحمو بادیدن صورت بامزه اش شروع میکردمو هرشبمم با شب بخیر گفتن به اون تموم میشد