رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

بی حرف چشامو بازکردمو به طرفش برگشتم
قدمی به سمتم برداشت که بی اراده یه قدم به عقب برداشتم
باتعجب نگام کردکه سریع به حرف اومدم
_صبونه حاضرهه بیابریم

اومدم به همون سرعتی که حرف زده بودم ازاتاق بیرون برم که موچ دستمو گرفت

سوالی نگاش کردم که گفت
_مامان...چیزی شده ؟!

سرمو به چپو راست تکون دادمو با لبخند اجباری دستشو که رو موچ دستم بودرو نوازش کردم

_چیزی نیس وروجک بیابریم


لبخند بانمکی زد
_باشه..بریم

*صبونه رو سه نفری با مسخره بازیای هانی خوردیم
چقد خوب بود که ارکان دیگه مثل روزای اول نمیترسیدو حالا حتی با هانیم خو گرفته بود
بعدازصبونه هانی رفت سرکار
منم شروع کردم طبق معمول به عادت این چندوقت ،به درست کردن ناهار
زیر چشمی یه نگاه به هال انداختم
ارکان داشت یکی ازشبکه های ماهواره رونگاه میکرد

بادیدن چیزی که پخش میشد ابروهام بالاپرید
خبببب پسس
ارکان کوچولوئم به جمع پسرای منحرف پیوست
باخنده سری تکون دادم
نمیخواستم جلوشوبگیرم،باید به بلوغ فکری میرسید
باید رابطه بین زنو مرد رو میفهمیدودرک میکرد

چه رابطه ی عافطی چه رابطه ی جنسی
 

قرارنبودکه تاابد یه پسرنوجون بمونه
بالاخرهه که ازدواج میکرد

بادیدن صحنه های بدتری درحال رخ دادن بود ودسته کمی ازفیلمای  پورن نداشت
تعجب کردم
تاحالا ندیده بودم توماهوارهه همچین چیزایی پخش کنه
دیده بودما اما نه دراین حد بی پرده

نگاهمواز ارکان خیره به تلویزیون 
گرفتمو برگشتم به ادامه ی کارم پرداختم
الکیم شده وانمود میکردم
کاردارم،دقایق طولانی خودمو مشغول درست کردن سالادو مرتب کردن کابینتا کردم

اما
صدای بلند اهوناله ی زن داخل فیلم‌ همچنان ادامه داشتو به راحتی به گوش میرسید
نه دیگه باید یه کاری میکردم
 

باید متوجه میشد که درملع عام نباید همچین چیزایی ببینه
سریع به سمت هال رفتمو ازعمد صداش زدم

_ارکانن...

باشنیدن صدام،هول شد
سریع کانالو جابه جاکردو با صورتی که ازشدت خجالتو ترس به سرخی میزد
بهم نگاه کرد،دقیقا مثل پسربچه هایی که مادریا پدرشون موچشو هین کاربد گرفته

 

_بله

اخم مصنوعی رو صورتم نشوندم

_یه صدایی شنیدم،فکرکردم از تلوزیون باشه،چیزی داشتی نگاه میکردی؟

هول زده،سرشو به چپو راست تکون داد
_نه..نه..من چیزی نشنیدم... داشتم کارتون...میدیدم..

به ظاهر حرفشو قبول کردم

_باشه،ناهارحاضرهه گرسنه ات شدبگو

هول زده گفت

_کی اومدی..تو

از اینکه متوجه این چیزا میشدوحتی خجالت میکشید
خوشحال بودم
باخنده پشتمو بهش کردم

_خیلی خب من نگات نمیکنم برو لباساتوبپوش

_برنگردی

_خیالت راحت

نمیدونم چرا انقد ازم خجالت میکشید انگار نه انگارکه همین چندوقت میبردمش حمومو کل بدنش رو از بربودم
ناخداکاه نگاه سرکشوکنجکاوم به سمت اینه ی روبه روم کشیده شد
تصویرارکان ازتواینه به راحتی قابل دیدن بود 
لباسی ازتو کمد دراوردوشروع به بازکردن حوله ی دورش کرد
بادیدن بدن برهنه اش
چیزی تودلم تکون خورد
اولین بارنبود میدیدمش
اما
به طرز باور نکردنی
اندامش مردونه شده بود
نگاهم اینباربه سمت عضوش کشیده شد
لعنتی
چه مرگم بود
قبل ازاینکه نگاه سرکشم روش طولانی بشه
سریع چشامو بستم
خاک توسرت ملودی داری چه غلطی میکنی
نفسموبا کلافگی بیرون دادم

_مامان...برگردتموم..شد
 

_هوشع چخبرته اول صبحی

باشیطنت ابرویی بالا انداختو به لباسای کجو کوله ام اشاره کرد
_بااین لباسا خوابیدی

اخمی کردم
_هانی جان جدت باز شر نگو بیا تو سرصدام نکن همسایه ها خوابن


خودشو کشیدتو وسری از روی تاسف برام تکون داد
 

_هوشو حواس برات نمونده که،مگه توی نفله  قرارنبود دیشب به من زنگ بزنی

بی حوصله به سمت اشپزخونه رفتمو قهوه سازو زدم برق

_صبونه خوردی

اومدپشت میزنشستو با یه چشم غره توپ گفت
 

_صبونه موبونه نمیخوام بگو ببینم چخبرشد،اون پسردایی دیوونه ات که بلایی سرت نیاورد

 

بیخیال مشغول چیدن میز صبحونه شدم
_کاری نکرد،به نظرت جرعت میکنه باوجود باباودایی بخواد غلطی کنه

 

_خداشانس بدهه بخدا هرکی بودباکله بله روبهش میگفت،پسر به این خوبی ،،عاشقت نیس که هست پولدار نیس که هست خوشتیپ نیس که هست دکتر نیس که هست...

پریدم وسط نطق کردنش

_ببند هانی خیلی دوس داری برو خودت زنش شو

_ایش همینم مونده عشقمو ول کنم برم بااون روانی ازدواج کنم مگه مغذ خرخوردم

 

عاقل اندر سفیه نگاش کردم که خودشم فهمیدچی گفته

لبخند دندون نمایی زدو دهنشو بست
منم بعداز ریختن  قهوه وچایی وشیر
بی حرف به سمت اتاق ارکان رفتم
درو بدون زدن بازکردم
که ارکان رو حوله پیچ وسط اتاق دیدم
باچشای گردشده نگاش کردم
خیلی وقت بود
بدنشو بدون لباس ندیده بودم
اب رفته بود زیرپوستش انگار
دیگه خبری از اون بدن لاغرو نحیف نبود
تک سرفه ای کردمو داخل شدم که متوجه ورودم شد
درکمال تعجب تیشرتی که دستش بود رو جلو بدنش گرفت

سری براش تکون دادمو به سمت در حرکت کردم
طبق معمول درساختمون بازبود

با یه هل کوچیک وارد شدم

باقدم های بلندبه سمت اسانسور رفتم

خداروشکر مش جعفر  درحال چرت زدن بود  وگرنه گزارش دیر اومدنمو به بابا میداد

خوبه باز جریان ارکان رو به بابا خبرنداده ،اصلا حوصله ی دعوا و جروبحث با  بابا رو نداشتم


به سمت واحدم رفتم
کلیدو تو درچرخوندم
قفل نبودچرا
با یاداوری عجله ای که موقع رفتن داشتم
ضربه ای به پیشونیم زدم
پوفف گندش بزنن درو قفل نکرده بود
با فکربه ارکان
دلم هری ریخت
ترسو وحشت به انی تموم تنم رو لرزوند
خدایا نکنه رفته باشه
ازمم ناراحت بود
خدا خدا میکردم
ازاتاق بیرون نیومده باشه
بانهایت سرعت داخل شدمو درو بستم
بانگاه دقیقی نگاهمودور تادور خونه گردوندم
نبود
تو دلم به خودم امید میدادم که حتما تو اتاقشه
باقدم های نامطمعنو ارومی به سمت اتاقش رفتم
درو باکمی تردید بازکردم
نگاهم اول ازهمه به تخت کشیده شد
باندیدنش رو تخت
حس کردم قلبم نزد

نه نه نه نمیتونه رفته باشه
بادلهرهه نگاهمو تو تاریکی اتاق گردوندم
که یه لحظه چشمم به گوشه ی دیوار دقیق کنار قفسه ی کتابا افتاد
اونجا بود
دقیق مثل بچه ها جنین وار توخودش جمع شده بودو چشای بسته اشو نفسای منظمش نشون از خواب عمیقش میداد
دلم بادیدنش تواون وضع ریش ریش شد
چرا انقد مظلوم بود
پتوی رو تختو برداشتم به سمتش رفتم
زانو زدم روزمین کنارش
پتو رو اروم رو تن یخ زده اش کشیدم
که تکونی خورد
تابیام عقب بکشم چشاشو بازکرد
نگاه گیجو خوابالودشوبهم دوخت
یکم پلک زد
انگار باور نمیکرد کنارش باشم
نیمخیزشد
با تعجب صدام زد
_مامان

دلم از لحن مظلومش ضعف رفت
به سختی بغضمو فرو دادم

_جانم پسرم

_اومدی

خودمو جلو کشیدموتن یخ زده اشو توبغلم کشیدم

-ارعه دورت بگردم اومدم

محکم دستاشو دورم حلقه کرد
باصدایی که به وضوح میلرزید گفت
_فکرکردم...ولم..کردی

 

اوفف ملودی نفهم ببین چیکارکردی که همچین فکری به سرش خطور کردهه

بالحن ارومومطمعنی گفتم

_نه فداتشم مگه میشه ولت کنم بیرون کارداشتم مجبورشدم برم

 

مکثی کردمو خیره به صورت بانمکش ادامه دادم

_پسرم چرا اینجا خوابیدی 

_نشستم..تابیایی..که..خوابم..برد

دستمو نوازش وار رو موهای فرفریش کشیدم

_بیا بریم روتخت

_باشه

ازجام بلندشدم که اونم ازروزمین بلندشد
نشستم روتختو به تاج تخت تکیه دادم
گیج نگام میکرد
انگار انتظار نداشت بمونم
بالبخندمهربونی دستامو ازهم بازکردم

_بدو بیا بغل مامان

لبخندبزرگی رولباس نقش بست که چال گونه اش نمایان شد
چقد دلم برای بوسیدن اون چال گونه ضعف میرفت
اومد روتختو بی معطلی تو بغلم فرو رفت
سرشو رو سینه ام گذاشتو درازکشید
دستمو دورش حلقه کردم
اوایل خیلی  اینجوری خوابونده بودمشوبراش لالایی میخوندم
حتی میشه گفت ازوقتی براش لالایی خونده بودم
خیلی ارومترشده بودو‌جوری که دوز قرصای ارامبخششو کم کرده بودم 
چقد خوشحال بودم که هم عفونتش هم زخمای بدنوکبودیاش
خوب شده بود

باصدازدنش از فکربیرون اومدم

_مامان...

_جانم

_لالایی

خنده ی ارومم باعث شد بیشتر ازقبل سرش رو به سینه ام بچسبونه
باکمی مکث شروع کردم به خوندن لالایی ترکیم،عاشق این لالایی بودم یادمه اولین بار وقتی چهارسالم بودمامانم برام خوندتش:

لای لای  آهو گؤز بالام
لای لای شیرین سؤز بالام
گؤزَل لیکده دونیادا
تکدی منیم اؤز بالام
لالاییْ نام  اؤز بالام
قاشی قارا گؤز بالام
دیلین بالدان شیرین دیر
دوداغیْندا سؤز بالام
لایْ لایْ  دیلین دوز بالام
دیل آچ گینان تئز بالام
من اوتوروم سن دانیْش
شیرین شیرین سؤز بالام
لای لای بالام گوُل بالام
من سَنَه قوربان بالام
قان ائیلَه مَه کؤنلوُموُ
گَل مَنَه بیر گوُل بالام
لای لاییْ نام گوُل بالام
تئل لَری سوُنبوُل بالام
کَپَنَک دَن سئرچَه دَن
یوخوسو یوُنگوُل بالام

 

حیف که این موقع شب تاکسی گیرنمیومد وگرنه خودشم میکشت کوتاه نمیومدم

دقایق طولانی هردو ساکت بودیم
که با لحن ارومو بچه خرکنی گفت
_خب خانم دکتر من کی میتونم داداشمو ببینم

 

تمسخر صداش بدجور رومخم بود
با لحن حرص دراری جواب دادم
_وقت گل نی

 

تک خنده ای کرد
_پسرهه دیر یا زود میاد خونمون،بالاخرهه که میبینمش

_اسم دارهه

اخمی کرد
_معلومه حسابی تو دلت جاباز کردهه کنجکاوم زودتر ببینمش این شازده رو

 

_اون پسرو مثل بچه ی خودم دوس دارم پس سعی نکن حرف چرتی بزنی یا افکارمضخرفتو تو سر داییو زن داییم فرو کنی

 

درکمال تعجب خندید
_شت خخ احمقی یا منو احمق گیراوردی،اون پسرهه ۱۷سالشه ،بابچه طرفی مگه

 

ریلکس خیره به روبه رو گفتم
_لزومی نمیبینم خودمو توجیح کنم

ساکت شد
نه دیگه اون حرفی زد
نه من
بالاخره رسیدیم
جلوی ساختمون ماشین رو نگه داشت
بی حرف پیاده شدم
داشتم درو میبستم که گفت
_مراقب خودت باش
 

باقدم های بلند از ماشین دور شدم

-ملودی
 

_کجا
 

_برگرد توماشین
 

_باتوام نصفه شبی منو روانی نکن

 

بیخیال صدا زدناش دستمو برای گرفتن ماشین بلندکردم که خودشو بهم رسوندوموچ دستمو محکم گرفت
_زبون خوش حالیت نیس نه

 

دندون قرچه ای کردم
_سهند تا نزدم تو دهنت گمشو برو

_خیلی خب تند رفتم قبول،بیا برسونمت

-لازم نکرده


دست انداخت زیر زانو هاموکمرمو تا بفهمم چخبرشده از رو زمین کنده شدم
جیغ بلندم سکوت خیابون رو شکوند
با چشای گرد شده مشتی به سینه ی سنگیش کوبیدم
_داری چه غلطی میکنی بزارم زمین

نیشخندی زد
_وقتی زبون خوش حالیت نیس باید عواقبشم بپذیری دخترعمه ی عزیزم

بانفرتو حرص تو چشای شیفتش خیره شدم 
-ازت متنفرم

_مهم نیس

به سمت ماشین حرکت کردو
بایه دست درشاگردو بازکردو نشوندم رو صندلی
درو بستو خودشم پشت رل نشست
بایه نگاه طولانی به نیم رخم ماشینوروشن کردو حرکت کرد

درماشینو بازکردمو رو صندلی شاگرد نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد
باهین بلندی درو بستم

_چه مرگته بزار دروببندم بعد

 

بی توجه به حرفم سرعت ماشین رو زیاد کرد
جوری میروند که صدای بوق و اعتراض همه رو دراورده بود

 

_سهند باتوام کریییی میخوای به کشتنمون بدییی

 

_خفه شوخب،ببرصداتو تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم

 

چشام ازاین گردتر نمیشد
چه مرگش بود
اولین باربود اینجوری عصبی میدیدمش
ناخداگاه سکوت کردم
اگه انقد دیوونه نشده بود که یدونه میزدم تودهنش تا الکی زر زر نکنه
ولی خب
بحث زندگیم بود
نمیخواستم بخاطر این احمق جونمو از دست بدم

نمیدونم چقد گذشت یه ساعت یا دوساعت که داشتم ازشیشه بیرونو نکاه میکردم که ماشین با ترمز شدیدی کنار جاده وایستاد
جوری ترمزکرده بودکه صدای جیغ لاستیکاهنوز تو مغذم بود

شاکی برگشتم سمتش حرف درشتی بارش کنم که
به حرف اومد
 

_از کی پیشته

 

نفهمیدم
چی گفت
نگاه گیجمو که دید
 

با حرص گفت
 

_میگم از کی اون لعنتیو تو خونت قایم کردی

 

ابروهام باتموم شدن حرفش بالاپرید
پوفف پس فهمیده بود
خونسردنگاهموازش گرفتم
 

_کی بهت خبرداد

 

با دادی که زد ناخداگاه از ترس تو صندلیم پریدم

 

_الان دردت اینه کی بهم راپرتتو دادهه ارعه

 

مکثی کردو با صدای ارومتری ادامه داد
 

_ازکی انقد هرزهه شدی ملودی هوم 

 

به انی شعله های خشم تو سرم روشن شد
باصدای کنترل شده ای گفتم
 

_حرف دهنتو بفهم عوضی،حق نداری هرکوفتی به ذهن خرابت میادوبه زبون بیاری

 

بایه حرکت یهویی بازومو چنگ زدو برم گردوند  سمت خودش
انگار عادتش شده بود این حرکت
باحرص اشکاری زل زد توچشای پراز خشمم

 

_من اشتباه میکنم ملو،هوم اگه اشتباه میکنم خب تو بگو اصل قضیه چیه،چرا سه ماه تموم داری ازم فرارمیکنی ،نه سرکارمیبینمت نه توخونمون،چرا اون پسرهه رو بردی پیش خودت،د همه ی اینا توضیح دارهه،ندارههع؟؟؟؟!!!!!

 

سعی کردم اروم باشم
با عصبانیت چیزی درست نمیشد
 

_احمقی سهند خیلیم احمقی،اونی که بهت خبردادهه بهت نگفت دلیل کارمو هان سهند نگفت چرانرفتم سرکار نگفت چرا اون پسرو بردم خونه ام نگفت چرا به تو خبرندادم !

 

_کسی به من حرفی نزد وقتی به بابا زنگ زده بودی صداشو شنیدم،سرپرستی اون پسره ی بی خانمان رو قرارهه بابا به عهده بگیرهه، تااینجاش فهمیدم که تواینو ازبابا خواستی،دنبال دلیلش بودم بخاطر همین رفتم سراغ هانا،دوست اسکلتم همچیو لو داد

 

نفسی گرفتم

_نمیدونم چی شنیدی چی میدونی برامم مهم نیست چی فکرمیکنی اما فقط واسه اینکه باز دیوونه بازی درنیاری بهت میگم،ارکان مریضمه همونی که هردو دیدیمش همونی که تو گفتی فرقی با حیوونا ندارهه،ارعه بردمش خونه ام تا درمانش کنم،درست شنیدی من از دایی خواستم سرپرستی ارکان رو به عهده بگیرهه

پوزخندی صدا داری زد
 

_به همین راحتی ،هه منم باورکردم روپیشونی من چیزی نوشته؟! باورکنم محض رضای خدا اینکارو کردی؟

شونه ای بالاانداختم
 

_ذره ای برام مهم نیس باورکنی یانه،فقط کاری به کارمن نداشته باش

 

به دنباله ی حرفم دستشو محکم از رو بازوم پس زدمم ازماشین پیاده شدم
 

انقدجدی  حرف  زد که شکی نداشتم کاری که گفته رو نکنم 
گفته اشو عملی میکنه
بالحن ارومی گفتم
_برو توماشین تابیام

سری تکون دادو دستمو رهاکرد
دقایقی بعد
جمعیت مریضای فضول پراکنده شده بودن
هانی بانگرانی گفت
_باهاش جایی نریا این بشر دیوونه اس،میترسم یه بلایی سرت بیارهه

لبخندی به روش زدمو با شرمندگی گفتم
_ببخش کل مطبو نابودکرد،فردا با یه تأسیساتی حرف میزنم بیاد همچیو ردیف کنه

اخمی کرد
_من چی میگم توچی میگی،گوربابای اینجا اگه بلایی سرتوبیاد من چیکارکنم

لبخندم عمق گرفت
_نگران نباش،هیچ غلطی نمیتونه کنه،من برم تا دوبارهه نزده به سرش


_بهم زنگ بزن

سری تکون دادم وباقدم هابلنداز اتاق بیرون زدم
پله هارو باهموم سرعت که اومده بودم باهمون سرعتم پایین اومدم
ازساختمون که بیرون اومدم ماشین سهندو از دور دیدم

هنگ کردم
تموم صندلیا وارونه شده بودو جمعیت زیادی دور اتاق هانی جمع شده بودن
باقلبی که ازنگرانی رو دور تند افتاده بود
به سختی جمعیت رو پس زدم
_خانم یه لحظه
_اقا یکم اون ور تروایساخب

خودمو از جمعیت بیرون کشیدم
وداخل اتاق هانی شدم 
بادیدن سهند اونجابیشتراز اتاق بهم ریخته و دفترو دستک پخشوپلا شده رو زمین تعجب کردم
باچشای گردشده نگاهم بین سهندو هانی در گردش بود 
_اینجا چخبرههه

هردو باشنیدن صدام به طرفم چرخیدن
صورت هردو از عصبانیت سرخ شده بودو دقیقا شبیه گاوای وحشی اماده به حمله بهم بودن
هانی زودتر به حرف اومد

-به این پسردایی عوضیت بگو برهه یه جاخودشو بستری کنه،من امین ابادو پیشنهاد میکنم،عاا یادم نبود اونجا کارمیکنین،ملو بگو براش یه تخت خالی کنن

سهند عصبی غرید
_ببین عنتر خانم نزار کاریو که نمیخوامو بکنم،به اندازه ی کافی رو مخم رفتی


_مثلا میخوای چه غلطی کنی روانی

سهند به طرفش خیز برداشت  که بلند داد زدم

_بس کنید،باهردوتونم

سهند نگاه پرخشمشو از هانی گرفتو به من دوخت

_ملودی خانم چه عجب ماچشممون به جمال شما روشن شد،میگفتین ما میومدیم شماچرا زحمت کشیدین

بی توجه به لحن عصبیو پرطعنه اش گفتم
_سهند اینحا چه غلطی میکنی،هانی اینجا چخبرهه

هانی اومد حرفی بزنه که سهند به طرفم پاتندکردو تابه خودم بیام بازوم اسیر دست بزرگش شد
_بنظرم بیشتر ازاین صبرمنوامتحان نکن،راه بیوافت تا اینجارو رو سرجفتتون خراب نکردم

هانی مثل جت پرید سمتمونو دستمو محکم گرفت
_هی عوضی دستتو از رو دست رفیقم بردار،مگه بی صاحاب گیراوردی

سهند دندون قرچه ای کردو روبه من گفت
_اینو لال کن خودتم تادویقه دیگه جلو درباش تا اینجارو بگا ندادم 
 

نگران پرسیدم
_کی ؟چیشده؟!
 

_نمیتونم حرف بزنم زودبیا...

صدای بوقای متعدد نشون از قطع شدن تماس میداد
نکنه بلایی سرش اومده بود
دلشوره ی بدی به جونم افتاد
سریع مانتو شالمو از رومبل چنگ زدمو درحالی که سویچو دسته کیلیدامو از رو جاکفشی برمیداشتم
ازخونه زدم بیرون
بانهایت سرعت ماشین رو به سمت مطب هانی هدایت کردم
دعا دعا میکردم اتفاق بدی نیوافتاده باشه
بایه دست فرمون رو نگه داشتمو با دست دیگه ام تن تن شماره ی هانیو گرفتم
بوق میخورد اما جواب نمیداد
بالای ده بار زنگ زدم ولی جواب نمیداد
لعنتی
اومدم شماره ی پیمانو بگیرم که متوجه شدم رسیدم جلو مطب
با بالاترین سرعتی که ازخودم سراغ داشتم
ماشین رو یه گوشه پارک کردمو پیاده شدم
قفل مرکزیو زدمو به سمت ساختمون دویدم
درحالی که توذهنم کلی افکارمنفی پرسه میزد
درو به عقب هل دادمو پله هارو دوتا یکی بالا رفتم
باجون کندن خودمو به طبقه بالا رسوندم
در و که بازکردم