رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

سری براش تکون دادمو به سمت در حرکت کردم
طبق معمول درساختمون بازبود

با یه هل کوچیک وارد شدم

باقدم های بلندبه سمت اسانسور رفتم

خداروشکر مش جعفر  درحال چرت زدن بود  وگرنه گزارش دیر اومدنمو به بابا میداد

خوبه باز جریان ارکان رو به بابا خبرنداده ،اصلا حوصله ی دعوا و جروبحث با  بابا رو نداشتم


به سمت واحدم رفتم
کلیدو تو درچرخوندم
قفل نبودچرا
با یاداوری عجله ای که موقع رفتن داشتم
ضربه ای به پیشونیم زدم
پوفف گندش بزنن درو قفل نکرده بود
با فکربه ارکان
دلم هری ریخت
ترسو وحشت به انی تموم تنم رو لرزوند
خدایا نکنه رفته باشه
ازمم ناراحت بود
خدا خدا میکردم
ازاتاق بیرون نیومده باشه
بانهایت سرعت داخل شدمو درو بستم
بانگاه دقیقی نگاهمودور تادور خونه گردوندم
نبود
تو دلم به خودم امید میدادم که حتما تو اتاقشه
باقدم های نامطمعنو ارومی به سمت اتاقش رفتم
درو باکمی تردید بازکردم
نگاهم اول ازهمه به تخت کشیده شد
باندیدنش رو تخت
حس کردم قلبم نزد

نه نه نه نمیتونه رفته باشه
بادلهرهه نگاهمو تو تاریکی اتاق گردوندم
که یه لحظه چشمم به گوشه ی دیوار دقیق کنار قفسه ی کتابا افتاد
اونجا بود
دقیق مثل بچه ها جنین وار توخودش جمع شده بودو چشای بسته اشو نفسای منظمش نشون از خواب عمیقش میداد
دلم بادیدنش تواون وضع ریش ریش شد
چرا انقد مظلوم بود
پتوی رو تختو برداشتم به سمتش رفتم
زانو زدم روزمین کنارش
پتو رو اروم رو تن یخ زده اش کشیدم
که تکونی خورد
تابیام عقب بکشم چشاشو بازکرد
نگاه گیجو خوابالودشوبهم دوخت
یکم پلک زد
انگار باور نمیکرد کنارش باشم
نیمخیزشد
با تعجب صدام زد
_مامان

دلم از لحن مظلومش ضعف رفت
به سختی بغضمو فرو دادم

_جانم پسرم

_اومدی

خودمو جلو کشیدموتن یخ زده اشو توبغلم کشیدم

-ارعه دورت بگردم اومدم

محکم دستاشو دورم حلقه کرد
باصدایی که به وضوح میلرزید گفت
_فکرکردم...ولم..کردی

 

اوفف ملودی نفهم ببین چیکارکردی که همچین فکری به سرش خطور کردهه

بالحن ارومومطمعنی گفتم

_نه فداتشم مگه میشه ولت کنم بیرون کارداشتم مجبورشدم برم

 

مکثی کردمو خیره به صورت بانمکش ادامه دادم

_پسرم چرا اینجا خوابیدی 

_نشستم..تابیایی..که..خوابم..برد

دستمو نوازش وار رو موهای فرفریش کشیدم

_بیا بریم روتخت

_باشه

ازجام بلندشدم که اونم ازروزمین بلندشد
نشستم روتختو به تاج تخت تکیه دادم
گیج نگام میکرد
انگار انتظار نداشت بمونم
بالبخندمهربونی دستامو ازهم بازکردم

_بدو بیا بغل مامان

لبخندبزرگی رولباس نقش بست که چال گونه اش نمایان شد
چقد دلم برای بوسیدن اون چال گونه ضعف میرفت
اومد روتختو بی معطلی تو بغلم فرو رفت
سرشو رو سینه ام گذاشتو درازکشید
دستمو دورش حلقه کردم
اوایل خیلی  اینجوری خوابونده بودمشوبراش لالایی میخوندم
حتی میشه گفت ازوقتی براش لالایی خونده بودم
خیلی ارومترشده بودو‌جوری که دوز قرصای ارامبخششو کم کرده بودم 
چقد خوشحال بودم که هم عفونتش هم زخمای بدنوکبودیاش
خوب شده بود

باصدازدنش از فکربیرون اومدم

_مامان...

_جانم

_لالایی

خنده ی ارومم باعث شد بیشتر ازقبل سرش رو به سینه ام بچسبونه
باکمی مکث شروع کردم به خوندن لالایی ترکیم،عاشق این لالایی بودم یادمه اولین بار وقتی چهارسالم بودمامانم برام خوندتش:

لای لای  آهو گؤز بالام
لای لای شیرین سؤز بالام
گؤزَل لیکده دونیادا
تکدی منیم اؤز بالام
لالاییْ نام  اؤز بالام
قاشی قارا گؤز بالام
دیلین بالدان شیرین دیر
دوداغیْندا سؤز بالام
لایْ لایْ  دیلین دوز بالام
دیل آچ گینان تئز بالام
من اوتوروم سن دانیْش
شیرین شیرین سؤز بالام
لای لای بالام گوُل بالام
من سَنَه قوربان بالام
قان ائیلَه مَه کؤنلوُموُ
گَل مَنَه بیر گوُل بالام
لای لاییْ نام گوُل بالام
تئل لَری سوُنبوُل بالام
کَپَنَک دَن سئرچَه دَن
یوخوسو یوُنگوُل بالام

 

حیف که این موقع شب تاکسی گیرنمیومد وگرنه خودشم میکشت کوتاه نمیومدم

دقایق طولانی هردو ساکت بودیم
که با لحن ارومو بچه خرکنی گفت
_خب خانم دکتر من کی میتونم داداشمو ببینم

 

تمسخر صداش بدجور رومخم بود
با لحن حرص دراری جواب دادم
_وقت گل نی

 

تک خنده ای کرد
_پسرهه دیر یا زود میاد خونمون،بالاخرهه که میبینمش

_اسم دارهه

اخمی کرد
_معلومه حسابی تو دلت جاباز کردهه کنجکاوم زودتر ببینمش این شازده رو

 

_اون پسرو مثل بچه ی خودم دوس دارم پس سعی نکن حرف چرتی بزنی یا افکارمضخرفتو تو سر داییو زن داییم فرو کنی

 

درکمال تعجب خندید
_شت خخ احمقی یا منو احمق گیراوردی،اون پسرهه ۱۷سالشه ،بابچه طرفی مگه

 

ریلکس خیره به روبه رو گفتم
_لزومی نمیبینم خودمو توجیح کنم

ساکت شد
نه دیگه اون حرفی زد
نه من
بالاخره رسیدیم
جلوی ساختمون ماشین رو نگه داشت
بی حرف پیاده شدم
داشتم درو میبستم که گفت
_مراقب خودت باش
 

باقدم های بلند از ماشین دور شدم

-ملودی
 

_کجا
 

_برگرد توماشین
 

_باتوام نصفه شبی منو روانی نکن

 

بیخیال صدا زدناش دستمو برای گرفتن ماشین بلندکردم که خودشو بهم رسوندوموچ دستمو محکم گرفت
_زبون خوش حالیت نیس نه

 

دندون قرچه ای کردم
_سهند تا نزدم تو دهنت گمشو برو

_خیلی خب تند رفتم قبول،بیا برسونمت

-لازم نکرده


دست انداخت زیر زانو هاموکمرمو تا بفهمم چخبرشده از رو زمین کنده شدم
جیغ بلندم سکوت خیابون رو شکوند
با چشای گرد شده مشتی به سینه ی سنگیش کوبیدم
_داری چه غلطی میکنی بزارم زمین

نیشخندی زد
_وقتی زبون خوش حالیت نیس باید عواقبشم بپذیری دخترعمه ی عزیزم

بانفرتو حرص تو چشای شیفتش خیره شدم 
-ازت متنفرم

_مهم نیس

به سمت ماشین حرکت کردو
بایه دست درشاگردو بازکردو نشوندم رو صندلی
درو بستو خودشم پشت رل نشست
بایه نگاه طولانی به نیم رخم ماشینوروشن کردو حرکت کرد

درماشینو بازکردمو رو صندلی شاگرد نشستم هنوز درو کامل نبسته بودم که ماشین با صدای گوش خراشی از جا کنده شد
باهین بلندی درو بستم

_چه مرگته بزار دروببندم بعد

 

بی توجه به حرفم سرعت ماشین رو زیاد کرد
جوری میروند که صدای بوق و اعتراض همه رو دراورده بود

 

_سهند باتوام کریییی میخوای به کشتنمون بدییی

 

_خفه شوخب،ببرصداتو تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم

 

چشام ازاین گردتر نمیشد
چه مرگش بود
اولین باربود اینجوری عصبی میدیدمش
ناخداگاه سکوت کردم
اگه انقد دیوونه نشده بود که یدونه میزدم تودهنش تا الکی زر زر نکنه
ولی خب
بحث زندگیم بود
نمیخواستم بخاطر این احمق جونمو از دست بدم

نمیدونم چقد گذشت یه ساعت یا دوساعت که داشتم ازشیشه بیرونو نکاه میکردم که ماشین با ترمز شدیدی کنار جاده وایستاد
جوری ترمزکرده بودکه صدای جیغ لاستیکاهنوز تو مغذم بود

شاکی برگشتم سمتش حرف درشتی بارش کنم که
به حرف اومد
 

_از کی پیشته

 

نفهمیدم
چی گفت
نگاه گیجمو که دید
 

با حرص گفت
 

_میگم از کی اون لعنتیو تو خونت قایم کردی

 

ابروهام باتموم شدن حرفش بالاپرید
پوفف پس فهمیده بود
خونسردنگاهموازش گرفتم
 

_کی بهت خبرداد

 

با دادی که زد ناخداگاه از ترس تو صندلیم پریدم

 

_الان دردت اینه کی بهم راپرتتو دادهه ارعه

 

مکثی کردو با صدای ارومتری ادامه داد
 

_ازکی انقد هرزهه شدی ملودی هوم 

 

به انی شعله های خشم تو سرم روشن شد
باصدای کنترل شده ای گفتم
 

_حرف دهنتو بفهم عوضی،حق نداری هرکوفتی به ذهن خرابت میادوبه زبون بیاری

 

بایه حرکت یهویی بازومو چنگ زدو برم گردوند  سمت خودش
انگار عادتش شده بود این حرکت
باحرص اشکاری زل زد توچشای پراز خشمم

 

_من اشتباه میکنم ملو،هوم اگه اشتباه میکنم خب تو بگو اصل قضیه چیه،چرا سه ماه تموم داری ازم فرارمیکنی ،نه سرکارمیبینمت نه توخونمون،چرا اون پسرهه رو بردی پیش خودت،د همه ی اینا توضیح دارهه،ندارههع؟؟؟؟!!!!!

 

سعی کردم اروم باشم
با عصبانیت چیزی درست نمیشد
 

_احمقی سهند خیلیم احمقی،اونی که بهت خبردادهه بهت نگفت دلیل کارمو هان سهند نگفت چرانرفتم سرکار نگفت چرا اون پسرو بردم خونه ام نگفت چرا به تو خبرندادم !

 

_کسی به من حرفی نزد وقتی به بابا زنگ زده بودی صداشو شنیدم،سرپرستی اون پسره ی بی خانمان رو قرارهه بابا به عهده بگیرهه، تااینجاش فهمیدم که تواینو ازبابا خواستی،دنبال دلیلش بودم بخاطر همین رفتم سراغ هانا،دوست اسکلتم همچیو لو داد

 

نفسی گرفتم

_نمیدونم چی شنیدی چی میدونی برامم مهم نیست چی فکرمیکنی اما فقط واسه اینکه باز دیوونه بازی درنیاری بهت میگم،ارکان مریضمه همونی که هردو دیدیمش همونی که تو گفتی فرقی با حیوونا ندارهه،ارعه بردمش خونه ام تا درمانش کنم،درست شنیدی من از دایی خواستم سرپرستی ارکان رو به عهده بگیرهه

پوزخندی صدا داری زد
 

_به همین راحتی ،هه منم باورکردم روپیشونی من چیزی نوشته؟! باورکنم محض رضای خدا اینکارو کردی؟

شونه ای بالاانداختم
 

_ذره ای برام مهم نیس باورکنی یانه،فقط کاری به کارمن نداشته باش

 

به دنباله ی حرفم دستشو محکم از رو بازوم پس زدمم ازماشین پیاده شدم
 

انقدجدی  حرف  زد که شکی نداشتم کاری که گفته رو نکنم 
گفته اشو عملی میکنه
بالحن ارومی گفتم
_برو توماشین تابیام

سری تکون دادو دستمو رهاکرد
دقایقی بعد
جمعیت مریضای فضول پراکنده شده بودن
هانی بانگرانی گفت
_باهاش جایی نریا این بشر دیوونه اس،میترسم یه بلایی سرت بیارهه

لبخندی به روش زدمو با شرمندگی گفتم
_ببخش کل مطبو نابودکرد،فردا با یه تأسیساتی حرف میزنم بیاد همچیو ردیف کنه

اخمی کرد
_من چی میگم توچی میگی،گوربابای اینجا اگه بلایی سرتوبیاد من چیکارکنم

لبخندم عمق گرفت
_نگران نباش،هیچ غلطی نمیتونه کنه،من برم تا دوبارهه نزده به سرش


_بهم زنگ بزن

سری تکون دادم وباقدم هابلنداز اتاق بیرون زدم
پله هارو باهموم سرعت که اومده بودم باهمون سرعتم پایین اومدم
ازساختمون که بیرون اومدم ماشین سهندو از دور دیدم

هنگ کردم
تموم صندلیا وارونه شده بودو جمعیت زیادی دور اتاق هانی جمع شده بودن
باقلبی که ازنگرانی رو دور تند افتاده بود
به سختی جمعیت رو پس زدم
_خانم یه لحظه
_اقا یکم اون ور تروایساخب

خودمو از جمعیت بیرون کشیدم
وداخل اتاق هانی شدم 
بادیدن سهند اونجابیشتراز اتاق بهم ریخته و دفترو دستک پخشوپلا شده رو زمین تعجب کردم
باچشای گردشده نگاهم بین سهندو هانی در گردش بود 
_اینجا چخبرههه

هردو باشنیدن صدام به طرفم چرخیدن
صورت هردو از عصبانیت سرخ شده بودو دقیقا شبیه گاوای وحشی اماده به حمله بهم بودن
هانی زودتر به حرف اومد

-به این پسردایی عوضیت بگو برهه یه جاخودشو بستری کنه،من امین ابادو پیشنهاد میکنم،عاا یادم نبود اونجا کارمیکنین،ملو بگو براش یه تخت خالی کنن

سهند عصبی غرید
_ببین عنتر خانم نزار کاریو که نمیخوامو بکنم،به اندازه ی کافی رو مخم رفتی


_مثلا میخوای چه غلطی کنی روانی

سهند به طرفش خیز برداشت  که بلند داد زدم

_بس کنید،باهردوتونم

سهند نگاه پرخشمشو از هانی گرفتو به من دوخت

_ملودی خانم چه عجب ماچشممون به جمال شما روشن شد،میگفتین ما میومدیم شماچرا زحمت کشیدین

بی توجه به لحن عصبیو پرطعنه اش گفتم
_سهند اینحا چه غلطی میکنی،هانی اینجا چخبرهه

هانی اومد حرفی بزنه که سهند به طرفم پاتندکردو تابه خودم بیام بازوم اسیر دست بزرگش شد
_بنظرم بیشتر ازاین صبرمنوامتحان نکن،راه بیوافت تا اینجارو رو سرجفتتون خراب نکردم

هانی مثل جت پرید سمتمونو دستمو محکم گرفت
_هی عوضی دستتو از رو دست رفیقم بردار،مگه بی صاحاب گیراوردی

سهند دندون قرچه ای کردو روبه من گفت
_اینو لال کن خودتم تادویقه دیگه جلو درباش تا اینجارو بگا ندادم 
 

نگران پرسیدم
_کی ؟چیشده؟!
 

_نمیتونم حرف بزنم زودبیا...

صدای بوقای متعدد نشون از قطع شدن تماس میداد
نکنه بلایی سرش اومده بود
دلشوره ی بدی به جونم افتاد
سریع مانتو شالمو از رومبل چنگ زدمو درحالی که سویچو دسته کیلیدامو از رو جاکفشی برمیداشتم
ازخونه زدم بیرون
بانهایت سرعت ماشین رو به سمت مطب هانی هدایت کردم
دعا دعا میکردم اتفاق بدی نیوافتاده باشه
بایه دست فرمون رو نگه داشتمو با دست دیگه ام تن تن شماره ی هانیو گرفتم
بوق میخورد اما جواب نمیداد
بالای ده بار زنگ زدم ولی جواب نمیداد
لعنتی
اومدم شماره ی پیمانو بگیرم که متوجه شدم رسیدم جلو مطب
با بالاترین سرعتی که ازخودم سراغ داشتم
ماشین رو یه گوشه پارک کردمو پیاده شدم
قفل مرکزیو زدمو به سمت ساختمون دویدم
درحالی که توذهنم کلی افکارمنفی پرسه میزد
درو به عقب هل دادمو پله هارو دوتا یکی بالا رفتم
باجون کندن خودمو به طبقه بالا رسوندم
در و که بازکردم

باهمون چشای گردشده دستی به صورتش کشید

کلافگی 

غم

بیچارگی از صورتش میبارید


_دیگه...نمی...نمیگی...جانم

 

درحالی که سعی میکردم
قوی باشم
سعی میکردم خودمو بیخیال جلوه بدم 

بالحن محکمی گفتم


_ارکان مثل بچه ها حرف نزن،بله با جانم هردوش به یه معناست،حرف من یه چیز دیگه اس..من....

 

نزاشت حتی حرفموادامه بدم نگاهشو ازم گرفتو‌با سرعت از اشپزخونه زد بیرون
 

اخم بدی ناخداگاه رو پیشونیم نقش بست
بلندصداش زدم

 

_ارکان
 

_کجا
 

_باتوام یالا برگرد اینجا

 

انگار اصلا صدامونمیشنید
باحرص دنبالش پاتندکردم
لحظه ی اخر که داشت وارد اتاقش میشد دستشو ازپشت گرفتم 
محکم کشیدمش عقب
 

_نمیشنوی صدامو

برای اولین بار صورتش پراز اخم بود
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم

_بله

 

دستشو با حرص فشوردم
 

_صد دفعه گفتم مثل بچه ها رفتار نکن باید وایسی حرف بزنم بعد راتو بکشی بری

 

_مگه...حرفیم مونده؟!

 

واقعا داشت شورشو درمیاورد

من همینجوریشم اعصاب نداشتم اونم داشت اعصاب نداشتمو به فاک میداد

عصبی غریدم

 

_گمشو تواتاقت حق نداری تاوقتی نگفتمم بیرون بیایی

 

ناباور از لحن عصبیم به صورتم خیره شدکه دادزدم
 

_گفتم گمشو تواتاقت کریییی

 

باچشایی که به راحتی اشک رو داخلش میدیدم سری تکون داد
 

_باشه..مامان

رفت تو اتاقشو درم محکم بهم کوبید
جمله ی اخرشو
چنان مظلومانه گفت که دلم اتیش گرفت 
چقد بد باهاش حرف زدم

اون فقط یه بچه بود


دستمو به سمت دستگیرهه بردم درو بازکنم که
وسطای راه پیشمون شدم 
ملودی اون به این تنهایی و فکرکردن احتیاج دارهه
نباید انقد  وابسطه ات باشه

نباید انقد دل نازک باشه

اون یه پسرهه

باید مرد باربیاد یانه
 

اصلا اگه یه روزی کسی کنارش نبودچی باید از پس خودش برمیومدیانه
 

بایه حرف ساده ام انقد بهم ریخت چه برسه بخوام موضوع رفتنش روبگم

اون حتی خبرنداشت به زودی قرارهه برهه خونه ی دایی اینا
دایی گفته بود تقریبا کارای ارکان درست شده و منتظر حکم قاضین

خسته رومبل نشستم
سرمو تکیه دادم به پشتی مبل که چیزی توجیبم لرزید
باکمی دقت متوجه ی ویبره ی گوشیم شدم
پوفف اصلا حوصله کسیو‌نداشتم
بی حوصله گوشیو از توجیبم بیرون اوردم
هانی بود 
ایکون سبز رو کشیدمو گوشیو چسبوندم  به گوشم
 

_هانی الان اصلا رو مود چرتو پرتات نیستم بعدا....

 

امون نداد ادامه بدم
صدای عصبیو ترسیده اش تو گوشی پیچید
 

_ملو زود خودتو برسون مطب تااین دیوونه منونکشته...

 

 

 

 

اون واقعا نمیتونست تنهابمونه من اکثرا پیشش بودم تنها دوسه بارتنهاش گذاشتم، اونم درعرض یک ساعت برگشتم خونه
بی اراده جدی شدم
درسته زمانش نبود اما باید کم کم به تنهایی عادت میکرد باید کم کم رو پای خودش وایمیستاد

قرارنبودکه تااخرعمر وابسته ی من بمونه

 

_ارکان

 

_بله

 

_دنبالم بیا

بی حرف به سمت اشپزخونه رفتم اونم دنبالم روانه شد
درحالی که دریخچالوبازمیکردم تا یه بسته چرخ کرده بیرون بیارم گفتم
 

_بشین

 

صندلیو عقب کشیدو نشست روش

درکمال  تعجب بالحن طلبکاری گفت

 

_نشستم حالا..میشه...حرف بزنی

 

مستقیم نگاش کردم،چی میخواست بشنوه

میخواست بگم جایی نمیرم و تنهاش نمیزارم!!

باهمون جدیت گفتم


_ارکان،من از پیچدون حرف بدم میاد،دوس دارم زود برم سراصل مطلب،پس زیاد کشش نمیدم

 

_خب...

 

_خب که میخوام اینو بگم که،شاید من یه روزی  نباشم شایداصلا مجبور شی بایکی دیگه زندگی کنی ،اونوقت بازم قرارهه از تنهایی بترسی یا ازادمای اطرافت،هوم ارکان،پسرم من نمیخوام توانقد ترسو ضعیف باشی من میخوام  رو پای خودت وایسی  تاابد که قرارنیس کنارمن بمونی

 

چشاش هرلحظه بیشتر گردمیشد
اولین بار بود حرف از رفتن میزدم
خیلی سخت بودبرام خیلی
اما بالاخرهه که چی باید دیریازود با واقعیت روبه رو میشد
سرشو ناباور تکون داد

-شوخی..می...کنی...مامان


حرفی نزدم که با صدای بلندتری گفت
_مامان

 

_بله
 

حق بااون بود
ماداشتیم تمام تلاشمونو میکردیم
ارکان حتی بیشتراز ماتلاش میکرد

پس باید یکم دیگه صبرمیکردم

سری براش تکون دادم
 

_اوکی ممنون،اگه کارتون تموم شده میتونین تشریف ببرید

 

_بله تمومه ،،از وقتی رفته بودین ارکان دقیقا مثل بچه ها سراغتون رو میگرفت،منم خسته کرد باسوالاش


...
کاویانی کیف سامسونشو از رو مبل برداشتو بایه خداحافظی کوتاه خونه رو ترک کرد
من اما دلم برای اون پسرکوچولو  باموهای فرفریش که منتظر برگشتنم بود،بشدت تنگ شده بود

چقد بدبودکه دوری ازش که حتی یک ساعتم باشه منوانقد آشفته میکرد

نباید انقد احساساتمو درگیرش میکردم

اون فقط یه بیماربودو بس


مانتوشالمو همونطور رومبل رها کردمو  رفتم تو بالکن
ارکان دقیقا مثل مدلای روسی تکیه داده بود به دیوارو بیرون رو نگاه میکرد
حس مادریو داشتم که بچه اش بالاخرهه داشت از ابو گل درمیومدو برای خودش مردی شده بود

_پسرم 

باشنیدن صدام چرخید سمتم
به ثانیه نکشید لبخندمهمون لبای خوشفرمش شدو به طرفم اومد
زودتر ازاون به سمتش پاتندکردمو دراغوشش گرفتم
دستاش دور کمرم حلقه شد

_مامان

 

_جان مامان،خوبی؟

 

 

_خوبم...کجابودی

 

اروم رو پنجه ی پام وایستادمو صورت زبرشو که به تازگی ته ریش کم پشتی درآورده بودرو اروم بوسیدم

 

_رفتم یه سربیمارستان،باید تا دوهفته دیگه برگردم سرکار

 

از بالا به صورتم خیره شد

کمی جاخورد

لحنش اروم اما بشدت ناراحت بود

_پس من ..من چیکارکنم