رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

باهمون چشای گردشده دستی به صورتش کشید

کلافگی 

غم

بیچارگی از صورتش میبارید


_دیگه...نمی...نمیگی...جانم

 

درحالی که سعی میکردم
قوی باشم
سعی میکردم خودمو بیخیال جلوه بدم 

بالحن محکمی گفتم


_ارکان مثل بچه ها حرف نزن،بله با جانم هردوش به یه معناست،حرف من یه چیز دیگه اس..من....

 

نزاشت حتی حرفموادامه بدم نگاهشو ازم گرفتو‌با سرعت از اشپزخونه زد بیرون
 

اخم بدی ناخداگاه رو پیشونیم نقش بست
بلندصداش زدم

 

_ارکان
 

_کجا
 

_باتوام یالا برگرد اینجا

 

انگار اصلا صدامونمیشنید
باحرص دنبالش پاتندکردم
لحظه ی اخر که داشت وارد اتاقش میشد دستشو ازپشت گرفتم 
محکم کشیدمش عقب
 

_نمیشنوی صدامو

برای اولین بار صورتش پراز اخم بود
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم

_بله

 

دستشو با حرص فشوردم
 

_صد دفعه گفتم مثل بچه ها رفتار نکن باید وایسی حرف بزنم بعد راتو بکشی بری

 

_مگه...حرفیم مونده؟!

 

واقعا داشت شورشو درمیاورد

من همینجوریشم اعصاب نداشتم اونم داشت اعصاب نداشتمو به فاک میداد

عصبی غریدم

 

_گمشو تواتاقت حق نداری تاوقتی نگفتمم بیرون بیایی

 

ناباور از لحن عصبیم به صورتم خیره شدکه دادزدم
 

_گفتم گمشو تواتاقت کریییی

 

باچشایی که به راحتی اشک رو داخلش میدیدم سری تکون داد
 

_باشه..مامان

رفت تو اتاقشو درم محکم بهم کوبید
جمله ی اخرشو
چنان مظلومانه گفت که دلم اتیش گرفت 
چقد بد باهاش حرف زدم

اون فقط یه بچه بود


دستمو به سمت دستگیرهه بردم درو بازکنم که
وسطای راه پیشمون شدم 
ملودی اون به این تنهایی و فکرکردن احتیاج دارهه
نباید انقد  وابسطه ات باشه

نباید انقد دل نازک باشه

اون یه پسرهه

باید مرد باربیاد یانه
 

اصلا اگه یه روزی کسی کنارش نبودچی باید از پس خودش برمیومدیانه
 

بایه حرف ساده ام انقد بهم ریخت چه برسه بخوام موضوع رفتنش روبگم

اون حتی خبرنداشت به زودی قرارهه برهه خونه ی دایی اینا
دایی گفته بود تقریبا کارای ارکان درست شده و منتظر حکم قاضین

خسته رومبل نشستم
سرمو تکیه دادم به پشتی مبل که چیزی توجیبم لرزید
باکمی دقت متوجه ی ویبره ی گوشیم شدم
پوفف اصلا حوصله کسیو‌نداشتم
بی حوصله گوشیو از توجیبم بیرون اوردم
هانی بود 
ایکون سبز رو کشیدمو گوشیو چسبوندم  به گوشم
 

_هانی الان اصلا رو مود چرتو پرتات نیستم بعدا....

 

امون نداد ادامه بدم
صدای عصبیو ترسیده اش تو گوشی پیچید
 

_ملو زود خودتو برسون مطب تااین دیوونه منونکشته...

 

 

 

 

اون واقعا نمیتونست تنهابمونه من اکثرا پیشش بودم تنها دوسه بارتنهاش گذاشتم، اونم درعرض یک ساعت برگشتم خونه
بی اراده جدی شدم
درسته زمانش نبود اما باید کم کم به تنهایی عادت میکرد باید کم کم رو پای خودش وایمیستاد

قرارنبودکه تااخرعمر وابسته ی من بمونه

 

_ارکان

 

_بله

 

_دنبالم بیا

بی حرف به سمت اشپزخونه رفتم اونم دنبالم روانه شد
درحالی که دریخچالوبازمیکردم تا یه بسته چرخ کرده بیرون بیارم گفتم
 

_بشین

 

صندلیو عقب کشیدو نشست روش

درکمال  تعجب بالحن طلبکاری گفت

 

_نشستم حالا..میشه...حرف بزنی

 

مستقیم نگاش کردم،چی میخواست بشنوه

میخواست بگم جایی نمیرم و تنهاش نمیزارم!!

باهمون جدیت گفتم


_ارکان،من از پیچدون حرف بدم میاد،دوس دارم زود برم سراصل مطلب،پس زیاد کشش نمیدم

 

_خب...

 

_خب که میخوام اینو بگم که،شاید من یه روزی  نباشم شایداصلا مجبور شی بایکی دیگه زندگی کنی ،اونوقت بازم قرارهه از تنهایی بترسی یا ازادمای اطرافت،هوم ارکان،پسرم من نمیخوام توانقد ترسو ضعیف باشی من میخوام  رو پای خودت وایسی  تاابد که قرارنیس کنارمن بمونی

 

چشاش هرلحظه بیشتر گردمیشد
اولین بار بود حرف از رفتن میزدم
خیلی سخت بودبرام خیلی
اما بالاخرهه که چی باید دیریازود با واقعیت روبه رو میشد
سرشو ناباور تکون داد

-شوخی..می...کنی...مامان


حرفی نزدم که با صدای بلندتری گفت
_مامان

 

_بله
 

حق بااون بود
ماداشتیم تمام تلاشمونو میکردیم
ارکان حتی بیشتراز ماتلاش میکرد

پس باید یکم دیگه صبرمیکردم

سری براش تکون دادم
 

_اوکی ممنون،اگه کارتون تموم شده میتونین تشریف ببرید

 

_بله تمومه ،،از وقتی رفته بودین ارکان دقیقا مثل بچه ها سراغتون رو میگرفت،منم خسته کرد باسوالاش


...
کاویانی کیف سامسونشو از رو مبل برداشتو بایه خداحافظی کوتاه خونه رو ترک کرد
من اما دلم برای اون پسرکوچولو  باموهای فرفریش که منتظر برگشتنم بود،بشدت تنگ شده بود

چقد بدبودکه دوری ازش که حتی یک ساعتم باشه منوانقد آشفته میکرد

نباید انقد احساساتمو درگیرش میکردم

اون فقط یه بیماربودو بس


مانتوشالمو همونطور رومبل رها کردمو  رفتم تو بالکن
ارکان دقیقا مثل مدلای روسی تکیه داده بود به دیوارو بیرون رو نگاه میکرد
حس مادریو داشتم که بچه اش بالاخرهه داشت از ابو گل درمیومدو برای خودش مردی شده بود

_پسرم 

باشنیدن صدام چرخید سمتم
به ثانیه نکشید لبخندمهمون لبای خوشفرمش شدو به طرفم اومد
زودتر ازاون به سمتش پاتندکردمو دراغوشش گرفتم
دستاش دور کمرم حلقه شد

_مامان

 

_جان مامان،خوبی؟

 

 

_خوبم...کجابودی

 

اروم رو پنجه ی پام وایستادمو صورت زبرشو که به تازگی ته ریش کم پشتی درآورده بودرو اروم بوسیدم

 

_رفتم یه سربیمارستان،باید تا دوهفته دیگه برگردم سرکار

 

از بالا به صورتم خیره شد

کمی جاخورد

لحنش اروم اما بشدت ناراحت بود

_پس من ..من چیکارکنم
 

دو ماه بعد

نگاهمو به کاویانی دوختم
این پیشرفتو مدیون اون بودم
ارکان به لطف جلسه های گفتاردرمانی اون حالا میتونست کمو بیش حرف بزنه
باورم نمیشد اولین کلمه ای که گفت مامان بود
چقد اون لحظه ذوق کردم

درست مثل مادری که اولین بار صدای بچه اشو شنیده
این فرشته کوچولو از وقتی اومده بود توزندگیم دیگه اون ادم  سابق نبودم
کمتر توفکرمیرفتم کمتر به گذشته فکرمیکردم
تمها تمرکزم درمان ارکان بودو بس
چقد این مدت تلاش کردم تایکمم شده حالش بهترشه
حالا کم کم داشتم ثمره ی تلاشمو میدیدم

باصدای کاویانی ازفکرای بی سرو ته ام بیرون اومدم
 

_خانم احمدی

 

_بله

 

_کاری داشتین بامن

 

_عاا بله بله،میخواستم بدونم این جلسه های گفتاردرمانی تا چه زمانی قرارهه طول بکشه؟

 

 

_راستش زمان معینی ندارهه اما باتوجه به پیشرفتی که این مدت داشتیم باید بگم ارکان پسرقویه و دارهه تموم تلاششو میکنه هرچه زودتر به حرف بیاد،احتمالا تا دوماه دیگه تموم کلمه هاو جمله هارو بتونه تلفظ کنه،خودتونم میدونین چندسال حرف نزدن و اسیبای روحی که بهش وارد شده به همین راحتی ازیادش نمیرهه اما مااینجاییم تا کمکش کنیم،پس خیالتون راحت باشه

_سلام پسرم خوبی

باذوق کودکانه ای نگام کردو سری تکون داد

 

_خوبه

مکثی کردموباکمی دقت به صورت ارومش ادامه دادم
 

_پسرم میخوام موهاتو کوتاه کنم اجازهه میدی

گیج نگام کرد
انگار زود رفته بودم سر اصل مطلب
بالبخند ارامش بخشی دستمو جلوش گرفتم
دیگه عادت کرده بود
میدونست این یعنی اینکه دستمو بگیرهه
دستشو تو دستم گذاشتو از رومبل بلندشد
به سمت اتاقش رفتم اونم دنبالم اومد

 

دستشو رها کردمو صندلی کنار تختو برداشتمو
گذاشتمش جلوی اینه

 

_بشین اینجا

اروم نشست رو صندلی
وسایل مد نظر اصلاح رو از قبل حاضر کرده بودم 
قیچیو برداشتم نزدیکش شدم
سوالی با کمی ترس نگام کرد که توضیح دادم

 

_میخوام موهاتو کوتاه کنم،توکه دوس نداری شبیه دخترا شی

سرشو به چپو راست تکون داد

 

_خوبه پس بشین تا مامان موهاتو پسرونه بزنه

اروموبی حرف نشست
منم بادقت
شروع به کوتاه کردن موهاش کردم
اول موهای بلندرو زدم
بعد با ماشین ریش تراش 
کل سرش رو تاس کردم
 موهاش باید تقویت میشدو موهای جدید جایگزینش میشدن
قرصای تقویتی که بهش میدادم
هم برای رشد موهاش هم برای جون گرفتن بدنو قوای جنسیش خوب بود
کارم که تموم شد
راضی ازکارم عقب کشیدم
دیگه خبری ازاون همه مونبودوبجاش
چهره اش کاملا پسرونه شده بود
شبیه سربازای اماده ی اعظام شده بود
از جلو اینه عقب کشیدم تا بتونه خودشو ببینه
چشاش بادیدن خودش گردشد
باتعجب دستشو به سرش کشید
حالا که مویی درکارنبود، کله ی تاسش براش تازگی داشت
تواین یه هفته باهاش دسشویی رفتنو حموم کردن رو تمرین کرده بودم که دیگه خودم باهاش حموم یا دسشویی نمیرفتم
وکمی کارم راحت شده بود
درحموم رو براش بازکردم
_خب پسرم حالاوقتشه حموم کنی،منم اتاقتوتمیز کنم


سری تکون دادبا نگاه مرددی رفت توکه درحالی که درو میبستم گفتم

_من اینجام نترس،تا کارت تموم شه اینجامیمونم

صدایی که ازخودش دراورد
به این معنابودکه متوجه حرفم شده


.....
خدای من چقد دندون رو چهره تاثیر داشت
انگار نه انگاراین همون ارکانه
حالا گونه هاش پرترو دهنش زیبا دیده میشد
با لبخند بزرگی  به پرستو چشم دوختم


 

_خدایی دمت گرم چه کردی،یه روزهه  تمومش کردی،واقعا کارت حرف نداشت

پرستو برعکس من با صدای ارومی گفت

 

_قرارهه داداشم شه ها،کم چیزی نیس داداش پرستو بودن،داداشای من باید خوشگلوخوشتیپ باشن


 

_خیلی خب بابا حالا انگار قله ی اورست روفتح کرده


 

_پس چی فک کردی،بعداز معدن سخت ترین کار تودنیا دندون پذشکیه

خندمو به سختی کنترل کردم

 

_یادم نبود خانم دکتر،شرمنده

 

_دیگه تکرار نشه

بدون جواب دادن بهش  به سمت ارکان که ازهمون دور نگاهشو بهم دوخته بود رفتم

 

_افرین پسرم،دیدی گفتم دردشو نمیفهمی،رفتیم خونه جایزه اتو میدم

لباش به لبخند بزرگی بازشد
بادیدن ردیف دندونای مرتبو سفیدش که شاهکار دست پرستو بود
کیف کردم
چقد خوب شده بود
زخماو کبودیای صورتشم خیلی بهترشده بود

ازمطب که بیرون اومدیم
درو براش بازکردمو کمکش کردم بشینه
خودمم پشت رل نشستم 
اول از همه به سمت داروخونه رفتم
هم قرصایی که پرستو براش تجویز کرده رو بگیرم
هم قرصایی که پیمان واسه عفونت مثانه اش نسخه نوشته بودرو

سهندکه معلوم بودچرا
زن داییم اگه میفهمید سریع به پسرش لومیداد
حتی وقتی دایی گفت سهند همش سراغمومیگیرهه
بهش گفتم بگن باهانی رفتم شمال

.....
نیم ساعتی میشد از ازمایشگاه برگشته بودم
اما میخواستم ارکان بیشتر تنهابمونه
اون به این تنهایی احتیاج داشت
چراکه باید باترسش میجنگید
این اولین قدم براش بود
مقابله باترساش
ازنشستن تو ماشین خسته شده بودم
باگذشت نیم ساعت حالابهتربودمیرفتم بالا
کیلیدرو تو درچرخوندمو داخل شدم
دروکه بستم
متوجه صدایTvشدم

ارکان رو دیدم که پشتش بهم بودو داشت تلوزیون نگاه میکرد
تواین چندروز تنها کارش همین بود
فهمیده بودم به فیلم دیدن علاقه ی زیادی  دارهه
این چیز خوبی بود چون باعث میشد زودتر به حرف بیادو احساسات و چیزای دیگرو بفهمه و درک کنه

به سمتش رفتم
تیشرتو شلوار جدیدش کامل تو تنش نشسته بود
سه روز پیش
باهانی کلی لباس براش گرفتیم
ازلباس بیرون گرفته تا لباس زیرو راحتی
نزدیکش که شدم
متوجه ام شد
برگشت سمتم
 

چندروز بعد

بادقت جواب ازمایشارو بررسی کرده بودم،این عالی بودکه هیچ مشکلی نداشت،تموم بیماری ها چک شده بود،از سرطان و Hivبگیرتاhpvوچیزای دیگه،اون کاملا سالم بود تنها عفونت شدید مثانه داشت اونم بخاطر عدم رعایت بهداشت بود،که با قرصای قوی حل میشد

باتشکر به پیمان نگاه کردم

 

_دستت دردنکنه

لبخندی زد
 

_هرکمکی خواستی روم حساب کن یه ملو که بیشترنداریم،خب دیگه من دیگه برم هانی منتظرهه برم دنبالش

 

_اوکی برومنتظرش نزار

 

_پس مارفتیم فعلا

 

_فعلا

اومدم نگاهی به نسخه ی داروهایی که پیمان تجویزکرده بودبراش بندازم که
همون موقع گوشیم زنگ خورد
پرستو بود

 

_جانم پرستو

_سلام بر ملو خانم گل گلاب چطوری

 

_سلام میگذرونیم  خودت خوبی

 

_فداتشم،عزیزم من امروز مطبو خالی کردم کسی نیس حتی منشیم،میتونی ارکانو بیاریش

لبام ازخوشحالی کش اومد

 

_یه دونه ای،فقط پرستو یادت نرهه هیچی به سهند لو ندیا خب فعلاجریان ارکان رو نمیدونه

 

_نگران نباش بابا،فعلا فقط منو بابا درجریانیم حتی به مامانم چیزی نگفتیم
 

_خوبه ،مرسی

تماس رو قطع کردمو گوشیو برگردوندم توکیفم
یادمه پریشب دایی زنگ زد
گفت
کارای فرزندخوندگی ارکان دارهه خوب پیش میرهه
اون موقع بودکه بهم گفت،جریان ارکان رو به پرستوگفته
هم ازدایی هم از پرستو خواهش کرده بودم چیزی به سهندو زن دایی نگن

_خانمم قهرنکن ،قبول کن حرف بدی زدی

 

هانی طبق معمول وقتی کم میاورد خودشو مظلوم کرد

_عشقم خب شوخی کردم،منظوری نداشتم که

 

باخنده سری از روی تاسف تکون دادمو ازجام پاشدم

_من میرم یه چیزایی برای ارکان اماده کنم،پیمان توام نمونه رو زودترببر ازمایشگاه،فقط میخوام ازهمه نظر بررسی شه

 

پیمان سری تکون داد
_خیالت راحت،برو بکارت برس منم کم کم میرم

_مجدد مرسی ازت

_فدات ابجی این حرفا چیه

 

به سمت اشپزخونه رفتم
درکابینت رو بازکردم
یکم شکلات و تنقلات داشتم
همه رو برداشتم
چیدم تو سینی
چیزایی که زیاد براش مضر نبودو میتونست بخورهه 
به سمت اتاقش روانه شدم
درو بازکردمو رفتم تو
بادیدن ارکان که توهمون حالت نشسته بودو خیرهه به دربود
بی صدا خندیدم
 

_هی کوچولو منتظر بودیا

 

بازم سرشو مثل بچه ها تکون دادکه سینی خوراکیارو گذاشتم جلوش

 

_امروز باید خودت خوراکیاتو بخوری

 

گیج نگام کرد
نگاهش بین خوراکیاو صورت من درگردش بودکه گفتم
_بردار بخور

دستشو با تردید جلو اوردو یدونه از شکلاتارو برداشت
روکش نداشت
کل شکلات به اون بزرگیو کرد تودهنشو تن تن شروع به خوردنش کرد که اخمام رفت توهم قرار نبود مثل حیوونا رفتار کنه
اون دقیقا داشت مثل اونا میخورد
جدی نگاش کردم
 

_هی کوچولواین چه وضع خوردنه تو ادمی باید یادبگیری مثل ادم غذاتو بخوری نه حیوون

 

محتویات دهنشو قورت دادو با ترس خودشو عقب کشید
که باجدیت گفتم
_قرارنیست با هر حرف من قهرکنی یا بترسی،میخوام درست غذا خوردن رو یادبگیری

 

بی حرف همونطور نگام میکرد
نباید انقد تند میرفتم اما
باید یاد میگرفت
باید هرچی اون زن لعنتی توسرش فرو کرده بود رو می‌ریخت بیرون

_یکی از کیکارو بردار زودباش

دستشو جلو اوردو بی حرف برش داشت که ادامه دادم
ـحالا خیلی اروم یه گاز کوچیک ازش بگیر

 

کاری که گفتموکرداما دور دهنش کثیف شد

ادامه دادم

_جوری باید بخوری که نه دور دهنت کثیف شه نه کسی فکر کنه ندیده هستی،حتی اگه اولین بارت باشه ازاون چیز میخوری باید جوری رفتارکنی انگار برات چیز بی ارزشیه

 

درکمال تعجب سری تکون داد
که لبخندی به روش زدم
 

_خوبه،الان میتونی تمرین کنی،یعنی جوری که یادت دادم بخور،موقع ناهار  دقیقا همونطور که ازت خواستم باید غذاتو بخوری باشه پسرم؟

 

بازم سرتکون دادکه بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون اومدم
درسته نباید بهش فعلا فشار میاوردم اما
هرچقد اسون میگرفتم پیشرفتی حاصل نمیشد
پس گاهی یکم خشونت میتونست کمکش کنه
 

هنوز برای خودمم غیر قابل باوربود،من اون حرفارو چجوری زده بودم،انگار واقعا حرفایی بودکه از ته دلم بیرون میومد
من اونو واقعابه عنوان بچه ام قبول کرده بودم
حتی اگه تفاوت سنیمون این رابطه ی عاطفیو به سخرهه میکشید
من کلا۲۵سالم بودواون بچه۱۷
۸  سال اختلاف سنی

بیخیال این فکرا رفتم تو هال
پیمانو هانی تو دهن هم بودن
معلوم بود قصدشون چیه
دقیق لحظه ی اخر تک سرفه ای کردم که هردو از جاپریدن
نیشخندی به روشون زدم که هانی با حرص کوسن مبل رو به طرفم پرت کرد
 

_بترکی دو دیقه دیر ترمیومدی میمردی

 

رومبل روبه روشون جاگرفتمو پارو پا انداختم

_حیا رو خوردی یه ابم روش

 

پیمان باصورتی سرخ شده اومد حرفی بزنه که هانی پیش دستی کرد

 

_یکی میخواد به خودت بگه اون پسرهه رو حموم بردی واین همه باهاش لاو ترکوندی،انکارنکن الکی که خودم باچشای خودم دیدم 

 

اخم به ثانیه نکشید مهمون صورتم شد
حرفاش بدجور احمقانه بود
چطور به مغزش همچین چیزی خطور کرده بود

باجدیت نگاش کردم
 

_دفعه ی اخرت باشه همچین حرفی میزنی،اون بچه فقط مریضه منه،میفهمی

 

اومد حرفی بزنه که ادامه دادم
_نه نمیفهمی،چون حالیت نیس وقتی بهش گفتم پسرم،یعنی اونو به چشم یه بچه میبینم،یه باردیگه همچین حرفی بزنی یاحتی از فکرت بگذرهه کلامون بدجور میرهه توهم

 

پیمان جای اون جواب داد
_ملودی ،هانی منظوری نداشت میشناسیش که بی فکر هرحرفی میزنه،حتی من نگاه مادرانه ات به ارکان رو دیدم،هانی باید کور باشه همچین چیزیو ندیده باشه

 

هانی باحرص گفت
_چقد بی جنبه این بخدا،پشت دستمو داغ میزارم دیگه با شما دوتا اسکل شوخی نکنم

 

پیمان مردونه خندیدو هانیو کشید توبغلش
 

پیمان زودترازهانی به خودش اومدو هانیو تکون داد
هردو جلو اومدن
هانی اون طرف ارکان نشست تا وقتی حرکت کرد
سریع بگیرتش
پیمانم نزدیک من روصندلی نشست
دقیق سمت دست راست ارکان 
ارکان اما مظلومانه توبغلم کز کرده بود
پیمان باعلامت سربهم اشارهه کرد وقتشه
پلکی زدم تا شروع کنه
دستشو جلو اوردو دست ارکان رو گرفت
دور بازوشو با یه پارچه بست که ارکان وحشت کرد
ترسیده شروع به تکون خوردن کرد

 

_هععهیع هععع

 

پیمان بود که گفت
_محکم بگیرینش

 

هانی سریع طرف دیگه اشو گرفتو من باتموم زورم سرشو به سینه ام فشوردم
 

_هیشش پسرم هیششش دورت بگردم اروم باش

 

_هععیعع

خیس شدن سینه اموبه وضوح احساس میکردم
خدای من بازگریه میکرد
وضعیتش جوری برام دردناک بودکه برای دومین بار باعث شد اشک مهمون چشای سردم شه
پیمان بادقت سوزن رو تو رگ دستش فرو کرد
خون رو گرفت
صدای هق اروم ارکان دلم رو ریش ریش کرد
دستمومحکم تر دورش حلقه کردم
پیمان پنبه ای رو  روقسمت مورد نظر چسبوندو عقب کشید
هانیم همزمان کنار رفت
 

که با صدایی که ازشدت بغض  گرفته بود گفتم
 

_مرسی از هردوتون برید تو هال تابیام

 

هردو سری تکون دادنو بانگاه اخری بهم اتاق رو ترک کردن
ارکان مثل بید توبغلم میلرزید
دستام رو کامل  دورش حلقه کردم
 

_هییشش تموم شد پسرم تموم شد،افرین بهت توپسر قوی منی اگه نبودی که این همه سختیو تحمل نمیکردی،ارکان تو تنها نیستی دیگه خب من کنارتم،دیگه گریه نکن مرد که گریه نمیکنه،پسرمن قویه

 

دستمو سمت موهای بلندش بردمو اروم نوازشش کردم
دستم میون موهای موج دارش،گم شد
سرش رو بیشتر به سینه ام فشورد
جوری که کل صورتش توبغلم پنهون شد
نفس عمیقی کشیدم
 

_ارکان عزیزم من باید برم ،باشه گلم

 

نمیدونم چیشد که سرشو سریع عقب کشیدو با وحشت نگام کرد
چشای خیسش گردشده بود

_هعیعع

 

ترسیده بود
خدای من فکر میکرد میخوام تنهاش بزارم
دستامو اینبار دور صورتش قاب کردم

لبخندی به روش زدم
 

_فکرکردی میخوام برم،مگه مادرا پسراشونو ول میکنن اخه،میخوام برم برات خوراکی بیارم،یه چیز خوشمزهه،چون پسر خوبی بود،اگه همیشه به حرف مامان گوش کنی بهت جایزه میدم خب

 

به ثانیه نکشید چشاش از خوشحالی برق زد
چقد خوب بود متوجه حرفام میشه


_بشین همینجا تابیام

سری تکون داد
خدای من  ری اکشن نشون داد
این خیلی پیشرفت خوبی بود
اروم از روتخت پایین اومدمو ازاتاق بیرون زدم