رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

ارکان بی توجه به ما زانوهاشو بغل گرفته بودو گوشه ی تخت جمع شده بود
اروم رفتم سمتش
 

_ارکان،پسرم میزاری بغلت کنم

نگاه خیره اشو به چشام دوخت
حتی صدایی ازخودش درنیاوردکه لبخندی به روش زدمو
کنارش روتخت نشستم
دستمو جلوبردم بغلش کنم که خودشو سریع عقب کشید

بدون لحظه ای مکث خودمو جلوترکشیدم
 

_بهت قول دادم کاریت ندارمو نزارم کسی بهت اسیب بزنه،پس لازم نیست انقد ازم بترسی

 

خیرهه نگام میکرد
لبخندم عمق گرفت
چرا انقد چشاش مظلوموخواستنی بود
دقیقا مثل بچه ها
دستموجلو بردمو سرشو کشیدم توبغلم
مخالفتی نکرد
بوسه ای به موهاش زدم
 

_افرین پسرم افرین عزیزم

هانیو پیمان با چشای وق زدهه نگام میکردن
تاحالا ندیده بودن این روی منو
هیچکس ندیده بود نه از ۱۶سالگی به این ور
اهمیتی نداشت چی فکرمیکنن راجبم
این بچه مریض بود
نیاز شدیدی به محبت داشت
منم نمیخواستم اینوازش دریغ کنم

باسرو چشم غره به اون دوتا احمقی که مات نگام میکردن اشاره کردم جلوبیان
 

بادقت به دستای پیمان نگاه میکردم
باتمرکز درحال معاینه ی ارکان بود
ارکان اما ترسیده نگاش میکرد
کلی طول کشید تا ارومش کردیم
یک ساعت تموم درحال تقلا بود
بالاخرهه باکلی وعده وعید غذا اروم شد
هانیم امروز مرخصی بود
واقعا ازهردوشون ممنون بودم
بخاطرمن کارشونو ول کرده بودن اومده بودن اینجا

دقایق طولانی گذشت تا پیمان از ارکان فاصله گرفت

باهمون لبخند اجین شده با صورتش روبه منوهانی گفت
 

_خداروشکر مشکل فیزیکی ندارهه،فقط میمونه یه ازمایش چکاب کامل،تاببینیم بیماری خاصی دارهه یانه

 

سری تکون دادم
 

_مرسی شرمنده  توزحمت افتادی

 

_نبابا این چه حرفیه یه جور میگی انگار غریبه ای

 

هانی پرید وسط حرفمون

_خیلی خب تشکرو تعارف تیکه پاره کردناتونو نگه دارین بعد از گرفتن نمونه،حالا چجوری میخوایین ازش خون بگیرین نابغه ها

 

باحرف هانی،هرسه بهم خیره شدیم
هوفف
حق با اون بود
سخت ترین کارمون این بود
نفسی گرفتم

_هانی منو تو دستاشو میگیریم ،پیمانم نمونه رو زود میگیرهه ازش
 

هردو سری تکون دادن
 

اخمی کردم

 

_غذاتو بخور بخواب ،بامنم کارنداشته باش

 

_من دیگه هیچی ندارم بگم بهت

 

بیخیال سرزنشاش
ظرفی برداشتمو یکم سوپ ریختم توشو به همراه ابمیو واب گذاشتمش رو سینی
درحالی که از اشپزخونه خارج میشدم گفتم

 

_راستی فردا به پیمان بگو بیاد هم واسه معاینه ی ارکان هم ازش نمونه خون بگیرهه

 

صدای متعجبش رو شنیدم

_وا واسه چی

 

_انقد سوال نپرس جون جدت،چیزی از دوس پسرت کم نمیشه،این بچه رو معاینه کنه

 

_چشم ارباب امردیگه؟

 

نیشخندب زدم

_امری نیس

 

بادهن نیمه باز نگام کردکه ازاشپزخونه بیرون اومدم


به سمت اتاق رفتم
چراغ رو روشن کردم
ارکان هنوز خواب بود
کنارش رو تخت نشستم
سینیو رو  عسلی گذاشتم
باید بیدارش میکردم وگرنه نصفه شبی ضعف میکرد

اروم صداش زدم
 

_ارکان،پسرم

عکس‌العملی نشون نداد

که خم شدمو

تکون ریزی به بازوش دادم

 که همون موقع با وحشت چشاشو بازکرد
و صدای ناله ی بلندش تو اتاق پیچید
نفس نفس زنون روتخت نیمخیز شد که
سریع گفتم
 

_هیشش منم نترس خب اومدم بهت غذابدم ببین ایناهاش

 

به سینی غذا اشاره کردم
نگاه ترسیده اش به سمت  سینی کشیده شد


خودموجلو کشیدم تاباگرفتن دستش ارومش کنم  که خودشوسریع خودشو عقب کشید
 

راستش ناامید شدم ازاین حرکتش
اما نباید بیشترازاین ازش انتظار میداشتم
اون هنوز اول راه بود

لبخندی به چشای گرد شده اش زدم
 

_پسرم باید بهت غذا بدم،کاریت ندارم باشه گلم

 

_هعییعع

 

کم کم قلقش دستم اومده بودومیدونستم باغذا میونه ی خوبی دارهه

پس مثل چندبار اخیر
اروم شد
یکم نزدیکش شدمو سینی رورو پام گذاشتم
قاشق رو از سوپ پر کردمو نزدیک دهنش بردم
با کمی تردید دهنشو بازکردو سوپ رو خورد
خدای من
چرا من ندیده بودم وضعیت دهنشو
کل دندوناش ریخته بودو کلا دوسه تا دندون خراب داشت
زبونشم حتی زخم بود

چه بلایی سر دهنش اومده بود

هوفق

باید هرچه زودتر به فکر درمان جسمیش میوافتادم

بعد درمان روحیشوادامه میدادن


بعداز دقایقی بالاخرهه ظرف خالی از سوپ شد
ابمیوه رو اینبار به سمتش گرفتم
دقیقا مثل بچه ها دهنشو باز کرد
که باعث خنده ام شد
لیوان رو نزدیک دهنش بردم که بی معطلی کل اب پرتقال رو خورد
تموم که شدباز خودشو عقب کشید
این یعنی دیگه نمیخواد کنارش باشم
لبخندی مجدد به صورتش پاشیدم

 

_افرین پسرخوب،هرچقد حرف گوش کن ترباشی همونقد زودتر خوب میشی

 

خر خری کردکه ادامه دادم

_اینجا خونه ی منه،اوردمت پیش خودم تا کسی نتونه دیگه اذیتت کنه،پس باخیال راحت بخواب،باشه پسرم

 

بی حرف نگام میکرد
انتظار نداشتم حرف بزنه
همینکه میفهمید چی میگم برام کافی
بود
حتی دلیل حرف نزدنشم اون زن حرومزاده بود
توگزارشای پلیس نوشته شده بود
اون زن مجبورش میکردهه حرف نزنه
چرا که وقتی حرف میزده به طرز بدی تنبیه میشده
اون زن بااین بچه چیکارا که نکرده بود
پوفی کشیدمو خم شدم ملافه رو روتنش کشیدم

 

_خواب بخوابی کوچولو

 

درازکشید رو تختو توخودش جمع شد
بانگاه اخری بهش چراغ رو خاموش کردمو از اتاق خارج شدم

 

_پاشو شام بخوریم بعدبخواب

 

لای چشاشو بازکردو خمیازهه کشون
نگام کرد

_عه توکی اومدی

 

پوزخندی به قیافه ی پوف کرده اش زدم

 

_خانمو باش،خیرسرم گذاشتمت حواست به ارکان باشه گرفتی خوابیدی

 

_ایشش باز مثل پیرزنا غرنزن، چیکارکنم خب کل روزو مطب بودم

 

_خیلی خب پاشو یه چی کوفت کنیم بعد غذای ارکانوببرم بدم

 

_باشه

 

چیزی ازگلوم پایین نمیرفت
فکرم پیش ارکان بود
باید اول غذای اونو میدادم خیلی گرسنه اش بود

 

_ملو،بخور دیگه سردشد غذات

 

باصدای هانی نگاهم سمتش کشیده شد

 

_هان

 

_میگم غذاتو بخور کجا خیره شدی دوساعته

 

_توبخور من غذای ارکانو بدم بعد میخورم

 

قاشق چنگالشو باحرص رو میز رها کرد

_اهع،گاییدی بابا خودتو 
 

لباسارو باحرص از تو کشو چنگ زدم
چرا اینارو هنوز نگه داشته بودم
چرا تاالان نسوزونده بودمش
هه بس کن احمق جون
فکرتو میخوای چیکارکنی هوم
فکرتم میتونی بسوزونی!

مطمعن باش تاابدقرارنیست اون عوضیو فراموش کنی

بغضمو بی صدا فرو دادمو برگشتم سمت ارکان غرق درخواب
بخاطر داروهاش اکثرا خواب بود
روتخت کنارش نشستم
اروم حوله رو از دورش بازکردم
تنها یه شلوار راحتی مردونه با یه تیشرت 

دستم بود

فردا باید براش لباس میگرفتم

اینجوری نمیشد

سایزش تقریبا2x بود

احتمال میدادم اینا براش گشادباشن
باکمی کلنجار اول شلوارو پاش کردم
بعد خم شدم اروم
سرشو دراغوش گرفتم
تیشرت رو باکلی مکافات تنش کردم
تو بغلم تکونی خوردامابیدارنشد
این سنگینی خوابشم مدیون همون داروها بودم

دوبارهه برش گردوندم سرجاش
از اتاق بیرون اومدم
موهامو پشت گوشم فرستادمو نگاهی به هال انداختم خبری از هانا نبود

 

_هانی 
_کجایی ؟رفتی؟!


به سمت اشپزخونه رفتم
اومدم باز صداش بزنم که دیدم سرشو رو میزگذاشته و غرق درخوابه
سری از روی تاسف تکون دادم
کیو گذاشتم مراقب کی باشه
پوفف
سمت اوجاق گاز رفتم
زیر قابلمه هارو روشن کردم
هم سوپو هم ماکارونی هانی رو گرم کردم

بااماده شدن میز
 صداش زدم

_هانی


صدای خوابالودش توگوشم پیچید
 

_هوممم
 

نگاهم به چهره ی غرق در خوابش بود
چقد معصوم بود
باوجود زخماو کبودیای رو صورتش بازم قشنگ بود
لبخندی به چشای بسته اش زدم
نگاه کنجکاوش هنوز جلو چشم بود
باید اول لباس تنش میکردم
اینجوری سرمامیخورد
به سمت کمد رفتم
کشوی مد نظرم رو بازکردم
هعی

لباساش مثل روز اول همونطور تا خورده مونده بود

یاداوری اون روزا برام دقیقامثل عکس سیاه سفیدی بود که از ته کلی وسایل پیدا شده بود

 

_هی اقا لباساتو نزار اینجا مامانم ببینه دهنم سرویسه

 

_نترس نمیبینه،دیدم میگی برای اقاتونه

 

بااعتراض اسمشو صدازدم

 

_عه سینا اذیت نکن ،باخودت ببر لباساتو

 

 

سرمو کشید توبغلش

 

_حرص نخور فنچم بزار باشه،خدارو چه دیدی یوقت دیدی اومدم شبو موندم  پیشت،لازم میشه

 

_باشه پررو خان نگه میدارمش

 

تصویرا کمرنگ شدن
بغض بدی به گلوم چنگ زد
لعنت بهت ملودی لعنت به دل بی صاحابت که قرارنیست اون حرومزاده رو فراموش کنه
 

عوضش پوست سفیدو زخمای کوچیکو بزرگش حالا توچشم میزد
دستمو بلندکردمو شروع به خشک کردن بدنش کردم
موهاش زیادی رومخم بود ولی الان نمیشد کاری کرد
حوله رو با احتیاط  دورش پیچیدم 

 

_افرین پسرخوب تمیزشدی،دیدی کاریت نداشتم
حالا میبرمت درازبکش روتخت تا من حموم کنم،کارم تموم شه بهت غذا میدم،باشه پسرم؟

 

صدای خرخرش از روخوشحالی بلندشد
معلوم بود گرسنه اشه

دروبازکردمو زیر بازوشو گرفتم بردمش روتخت نشوندمش


_هانی،هانی کجایی

به ثانیه نکشید هانی تو چهار چوب درظاهرشد

_جونم ملو

_حواست به ارکان باشه تامن دوش بگیرم بیام

هانی نگاه متعجبی اول به سرو وضع کثیف من بعد به ارکان حوله پیچ انداخت
گیج سری تکون داد

که گفتم

_بیرون باش،تازهه اروم شده نمیخوام دوبارهه بترسه

 

_باشه بیرونم چیزی شد خبرم کن

 

حموم دوتا در داشت یکیش به اتاق خودم ختم میشد یکیشم به اتاق مهمون
برگشتم تو حموم،در روبه اتاق ارکان رو قفل کردم

بعد
اولین  کار همجارو خوب شستم،مخصوصا وانو کف حموم رو

کارم که تموم شد،شروع به دراوردن لباسام کردم
بعدازیه دوش طولانی حوله ی لباسیمو پوشیدمو از حموم بیرون اومدم

وارد اتاقم شدم

احساس سبکی میکردم

لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست

باید زود لباس میپوشیدمو برمیگشتم پیش ارکان

 

 

_هعیع عههیع

دوش رو رها کردمو دستاشو تو دستم گرفتم
بااینکه بی حال بود ولی زورش زیاد بود
دستامو محکم پس زد
چهاردستو پا خیز برداشت از تو وان دربیاد که با یه تصمیم یهویی خودمو جلو کشیدمو سرشو تو بغلم کشیدم
 

_هیشش اروم باش تو روخدا 

 

همچنان تقلا میکرد تاولش کنم،حتی تعداد چنگایی که رو صورتو بدنم انداخته بود از دستم در رفته بود
ناچار وارد وان شدمو تنشو کامل تو بغلم کشیدم

 

_اروم دورت بگردم اروم پسرم هیشش من کنارتم،اروم خب میخوام فقط بشورمت همین نترس،نمیزارم کسی بهت اسیب بزنه بهت قول میدم

 

صدای خر خری ازخودش دراوردم
اروم شده بود اما همچنان تو بغلم وول میخورد

 

_ببین کاریت ندارم فقط بزار بشورمت خب میخوام قشنگ شی خب پسرم

 

به طرز باور نکردنی اروم شد
یکم تو اون حالت موندم تا حرفامو درک کنه
نمیخواستم باز بترسونمش
بعداز دقایق طولانی اروم ازش فاصله گرفتم
نگاهم تو صورتش دوخته شد
خدای من

اون اون گریه میکرد
چشاش خیس بودو تنش  به وضوح میلرزید
بادیدنش تو اون وضع بغض بدی ناخداگاه توگلوم لونه کرد،اب دهنمو به سختی فرو دادم
بی حرف دستمو جلو بردمو پیراهن بلندو پاره اشو باکمی تلاش دراوردم
ارکان همچنان میلرزیدوبی صدا گریه میکرد
بادیدن تن پراز زخمو کبودش
قطره ی اشکی بی اراده ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
خدای من اون بی وجود چی به روز این بچه اورده بچه،تمام تنش زخم بود

چقد یه ادم میتونه پستو کثیف باشه که همچین بلایی سر یه طفل معصوم بیارهه


یه چیزی شبیه به لباس زیر تنش بود
دستمو جلو بردم تا اونم دربیارم که خودشو گوشه ی وان جمع کردودستشو رو پایین تنه اش گذاشت

 

_نترس خب میخوام فقط لباساتو کامل دربیارم تا بتونم بشورمت

 

_هعیعیهه

 

_هیشش نترس قول میدم اذیتت نکنم باشه پسرم؟


به دنباله ی حرفم اروم دستشو پس زدمو تیکه پارچه ای پاره ای که هیچ شباهتی به شورت نداشتو ازتنش دراوردم
حالا لباسی تنش نبود
بادقت به عضوش نگاه کردم
خداروشکر اون زن دیوونه اسیبی به پایین تنه اش نزده بود
شیر اب رو دوبارهه بازکردم
گذاشتمش تو وان
ازجام بلندشدمو چندتا شامپوی سرو بدن از تو قفسه دراوردمو دوبارهه برگشتم تو وان کنارش
شامپوهارو خالی کردم تو وان
ارکان بی حرف خیرهه نگام میکرد دقیقا مثل بچه ها
من اما تموم حواسم پی کارم بود
خودمو جلو کشیدمو اینبار یه خورده از شامپو رو تو دستم خالی کردمو ریختمش رو سر ارکان
تکونی خورد که بی معطلی شروع به مالیدن موهاش کردم
یک ساعت گذشته بود یا دوساعت
زمانی دست از شستن موهاش برداشتم که دیگه چرکی روش نمونده بود
حالا نوبت بدنش بود
سخترین قسمت
لیف رو برداشتمو روش شامپو بدن ریختم
اروم دستمو بردم سمت صورتش

_چشاتو ببند

درکمال تعجب کاری که گفتمو کرد
باوسواس صورتو گردنشو لیف زدم
همینطور سینه و کمرو دستاشو
دوش رو روصورتو بدنش گرفتم
چشاشو بازکردو دوبارهه نگاه کنجکاو خیره اشو بهم دوخت
لیف رو مجدد اماده کردمو اینبار دستمو به سمت پایین تنه اش بردم
خجالت میکشیدم ازاینکار
اولین بارم نبود یه الت مردونه میدیدم اما
خب لمسش به این صراحت اولین باربود
خجالت رو کنارگذاشتمو بالاخرهه لیف رو رو پایین تنه اش کشیدم
حرکت نمیکرد
منم با حوصله کل تنش رو شستم
اب وان کاملا سیاه و چرکی شده بود
تنم خیسو کثیف بود
اما ذره ای برام اهمیتی نداشت
از تو وان بیرون اومدم
خم شدم بازوشو گرفتم
 

_یالا پسر بلندشو باید تنتو اب بکشم

باکمی تقلا از جاش بلندشد
به کمک من ازتو وان دراومدو زیر دوش قرارگرفت
یه لحظه خنده ام گرفت ازتفاوت قدامون
اون تقریلا قدی بالاتراز۱۸۵داشتو من قدم ۱۶۰بود
بی اهمیت به این موضوع دوش رو بازکردمو ارکان رو زیرش قراردادم
میلرزید اما واکنش بدی نشون نداد

دستمو اول رو صورتش بعد گردنو سینه اش کشیدم

برجستگی زخماش دلم رو ریش ریش میکرد

منی که قلبم تفاوتی با سنگ نداشت

به درد اومده بود

چه برسه به بقیه

دستمو اروم هدایت کردم سمت شکمشو به همین منوال التشو بادستم شستم

لمسش یه جوری بود

اما نمیخواستم عقب بکشم

من اونو مثل نوزاد بی مادری میدیدم که به مادر احتیاج داشت

اون الان جز من کسیونداشت


کامل که شستمش
از زیر دوش بیرون کشیدمش
دوش رو بستم
حوله ای از توقفسه ی مخصوص بیرون اوردمو نزدیکش شدم
بدنش از تمیزی برق میزد دیگه خبری ازتن سیاهو کثیفش نبود

به اندازه ی کافی رومخم رفته بود 
دیگه نمیتونستم تحمل کنم غرزدناشو
بااخم توپیدم
 

_لازم نکرده اصلا کاری کنی بتمرگ همینجا خودم میبرمش،نخواستیم کمکتو فقط تیکه ننداز

 

به دنباله ی حرفم به سمت اتاق مهمون راهمو کج کردم
هانیم هرچقد صدام زد اهمیتی ندادم

_ملو
 

_ملودی کجا
 

_پوفف خیلی خب وایسامنم بیام
 

_هی دیوارر باتوام میگم تنهایی نمیتونی

 

بی توجه بهش اروم سرم ارکان رو از دستش بیرون کشیدم
دستمو زیر سرش بردمو نیم خیزش کردم
هانی بدون لحظه ای صبر کردن سریع اومد کنارمو یه طرف بازوشو گرفت
منم طرف دیگه اشو
خدای من سنگین بود.

وقتی قادریو مش جعفربودن وزنش زیاد حس نمیشد

به سختی به سمت حموم کشیدیمش
 

هانی غر غرکنان گفت
 

_کمرم شکست بترکی ملو،اخر من بخاطر تو یه جام ناقص میشه

 

_توکه خدا دادیی ناقصی،مغذت معیوبه،خخ

 

ادامو دراورد

_ خدادادی مغذت معیوبه،کوفت بگیری اینم جای تشکرته

 

بی حرف بدون اینکه جوابشوبدم با پام در حمومو بازکردم
هرسه داخل شدیم
بزورو تلاش بالاخرهه نشوندیمش تو وان بزرگم
هانی دستشو به کمرش زدو بلندشد
 

_ای خدا مردم،ذلیل نشی ملو،من رفتم،دارم خفه میشم ازبوش

 

_خیلی خب برو درم ببند

 

_خفه نشی ازبوش

 

اخمی کردم

_برو بیرون هانی بدجور رومخم رفتی

 

_باشه بابا رفتم،میرم یه چی حاضرکنم کوفت کنیم سوپ بی مزه ی تو جوابگوی شکم مانیس

 

_کارد بخورهه تو اون شکمت 

 

خندیدو بالاخرهه بیرون رفت

حالامن بودمو ارکان کثیفو غرق درخواب
یکم از واکنشش میترسیدم اما
بالاخرهه که چی باید حموم میکرد یانه
دستمو جلو بردمو دوش دستیو برداشتم
اب رو تنظیم کردمو بایه بسم الله اب رو رو تنش گرفتم
هنوز زیاد خیس نشده بودکه ناله ی بلندی کردو چشاشو بازکرد
بااسترس بهش خیره شدم که صدای وحشتناکی ازخودش دراوردو شروع به تقلا کرد،ترسیده گفتم 

_اروم اروم باش پسر،اروم کاریت ندارم 
 

هردو داخل شدیم،صدای هین بلند هانی تواتاق پیچید

 

_هیی ،ملوووو  این این کیه دیگه

 

برگشتم سمت هانی
نگاه خیره و شوکه اش رو ارکان بود

 

_گفتم که توضیح میدم،فعلا بیاکمکم کن

 

_هوف ازدست تو،یعنی جونت درمیاد زبون وامونده اتو تکون بدی

 

نمیدونم چقد طول کشید سرم زدنو کارای مربوطه
اما زمانی تب ارکان پایین اومده بودکه هوا کاملا تاریک شده بود

خسته پشت میز نشسته بودیم
هانی انقد سوال پیچم کردکه بالاخرهه مجبور شدم تعریف کنم این چندروز درگیر ارکان بودمو ارکان دقیقا کیه
حرفام که تموم شد
هانی بااخم گفت
 

_احمقی دیگه چه میشه کرد،اخه نفهم دهقان فدا کارشدی یا دایه ی داغ تر ازمادر،به توچه اخه وضع این پسرهه،واسه چی اوردیش خونه ات

 

بی حوصله گفتم
_پشیمونم نکن از حرف زدن،الانم بجای این حرفا بیا کمکم کن ببرمش حموم تا اتاق رو به گند نکشیده

 

هانی با چشای گرد شدهه گفت
 

_دیگه چیی،هیچ میفهمی چی داری میگی ،ببریمش حموم عقلتوازدست دادی،اگه بهوش بیاد حمله کنه بهمون چه خاکی تو سرمون کنیم ،منکه دست بهش نمیزنم

اخمی کردم
_نمیخواد توکاری کنی فقط کمک کن ببرمش حموم بقیه اش باخودم

 

سری از روی تاسف برام تکون داد
 

_باورم نمیشه انگار نه انگار بااینم،منوببین مگه تو وسواس نداری چجوری میخوای این همه چرکو کثیفی رو بشوری،هوم به اینش فکرکردی

 

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم
 

_اولا من وسواس ندارمو تمیزیو دوس دارم بعدم انتظار نداری که همسایه روصدابزنم بیاد بشورتش،چه بخوایم چه نخوایم این بچه غیرازما کسیو ندارهه

 

_مانه تودوست نادون من،اصلا رومن حساب نکن که دنبال دردسرنیستم