رمان در تلاطم تاریکی(رمان صحنه دار)

با بالِ شِکَسته پَرکِشیدَن هُنَر است!🕊 ️

_پاشو شام بخوریم بعدبخواب

 

لای چشاشو بازکردو خمیازهه کشون
نگام کرد

_عه توکی اومدی

 

پوزخندی به قیافه ی پوف کرده اش زدم

 

_خانمو باش،خیرسرم گذاشتمت حواست به ارکان باشه گرفتی خوابیدی

 

_ایشش باز مثل پیرزنا غرنزن، چیکارکنم خب کل روزو مطب بودم

 

_خیلی خب پاشو یه چی کوفت کنیم بعد غذای ارکانوببرم بدم

 

_باشه

 

چیزی ازگلوم پایین نمیرفت
فکرم پیش ارکان بود
باید اول غذای اونو میدادم خیلی گرسنه اش بود

 

_ملو،بخور دیگه سردشد غذات

 

باصدای هانی نگاهم سمتش کشیده شد

 

_هان

 

_میگم غذاتو بخور کجا خیره شدی دوساعته

 

_توبخور من غذای ارکانو بدم بعد میخورم

 

قاشق چنگالشو باحرص رو میز رها کرد

_اهع،گاییدی بابا خودتو 
 

لباسارو باحرص از تو کشو چنگ زدم
چرا اینارو هنوز نگه داشته بودم
چرا تاالان نسوزونده بودمش
هه بس کن احمق جون
فکرتو میخوای چیکارکنی هوم
فکرتم میتونی بسوزونی!

مطمعن باش تاابدقرارنیست اون عوضیو فراموش کنی

بغضمو بی صدا فرو دادمو برگشتم سمت ارکان غرق درخواب
بخاطر داروهاش اکثرا خواب بود
روتخت کنارش نشستم
اروم حوله رو از دورش بازکردم
تنها یه شلوار راحتی مردونه با یه تیشرت 

دستم بود

فردا باید براش لباس میگرفتم

اینجوری نمیشد

سایزش تقریبا2x بود

احتمال میدادم اینا براش گشادباشن
باکمی کلنجار اول شلوارو پاش کردم
بعد خم شدم اروم
سرشو دراغوش گرفتم
تیشرت رو باکلی مکافات تنش کردم
تو بغلم تکونی خوردامابیدارنشد
این سنگینی خوابشم مدیون همون داروها بودم

دوبارهه برش گردوندم سرجاش
از اتاق بیرون اومدم
موهامو پشت گوشم فرستادمو نگاهی به هال انداختم خبری از هانا نبود

 

_هانی 
_کجایی ؟رفتی؟!


به سمت اشپزخونه رفتم
اومدم باز صداش بزنم که دیدم سرشو رو میزگذاشته و غرق درخوابه
سری از روی تاسف تکون دادم
کیو گذاشتم مراقب کی باشه
پوفف
سمت اوجاق گاز رفتم
زیر قابلمه هارو روشن کردم
هم سوپو هم ماکارونی هانی رو گرم کردم

بااماده شدن میز
 صداش زدم

_هانی


صدای خوابالودش توگوشم پیچید
 

_هوممم
 

نگاهم به چهره ی غرق در خوابش بود
چقد معصوم بود
باوجود زخماو کبودیای رو صورتش بازم قشنگ بود
لبخندی به چشای بسته اش زدم
نگاه کنجکاوش هنوز جلو چشم بود
باید اول لباس تنش میکردم
اینجوری سرمامیخورد
به سمت کمد رفتم
کشوی مد نظرم رو بازکردم
هعی

لباساش مثل روز اول همونطور تا خورده مونده بود

یاداوری اون روزا برام دقیقامثل عکس سیاه سفیدی بود که از ته کلی وسایل پیدا شده بود

 

_هی اقا لباساتو نزار اینجا مامانم ببینه دهنم سرویسه

 

_نترس نمیبینه،دیدم میگی برای اقاتونه

 

بااعتراض اسمشو صدازدم

 

_عه سینا اذیت نکن ،باخودت ببر لباساتو

 

 

سرمو کشید توبغلش

 

_حرص نخور فنچم بزار باشه،خدارو چه دیدی یوقت دیدی اومدم شبو موندم  پیشت،لازم میشه

 

_باشه پررو خان نگه میدارمش

 

تصویرا کمرنگ شدن
بغض بدی به گلوم چنگ زد
لعنت بهت ملودی لعنت به دل بی صاحابت که قرارنیست اون حرومزاده رو فراموش کنه
 

عوضش پوست سفیدو زخمای کوچیکو بزرگش حالا توچشم میزد
دستمو بلندکردمو شروع به خشک کردن بدنش کردم
موهاش زیادی رومخم بود ولی الان نمیشد کاری کرد
حوله رو با احتیاط  دورش پیچیدم 

 

_افرین پسرخوب تمیزشدی،دیدی کاریت نداشتم
حالا میبرمت درازبکش روتخت تا من حموم کنم،کارم تموم شه بهت غذا میدم،باشه پسرم؟

 

صدای خرخرش از روخوشحالی بلندشد
معلوم بود گرسنه اشه

دروبازکردمو زیر بازوشو گرفتم بردمش روتخت نشوندمش


_هانی،هانی کجایی

به ثانیه نکشید هانی تو چهار چوب درظاهرشد

_جونم ملو

_حواست به ارکان باشه تامن دوش بگیرم بیام

هانی نگاه متعجبی اول به سرو وضع کثیف من بعد به ارکان حوله پیچ انداخت
گیج سری تکون داد

که گفتم

_بیرون باش،تازهه اروم شده نمیخوام دوبارهه بترسه

 

_باشه بیرونم چیزی شد خبرم کن

 

حموم دوتا در داشت یکیش به اتاق خودم ختم میشد یکیشم به اتاق مهمون
برگشتم تو حموم،در روبه اتاق ارکان رو قفل کردم

بعد
اولین  کار همجارو خوب شستم،مخصوصا وانو کف حموم رو

کارم که تموم شد،شروع به دراوردن لباسام کردم
بعدازیه دوش طولانی حوله ی لباسیمو پوشیدمو از حموم بیرون اومدم

وارد اتاقم شدم

احساس سبکی میکردم

لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست

باید زود لباس میپوشیدمو برمیگشتم پیش ارکان

 

 

_هعیع عههیع

دوش رو رها کردمو دستاشو تو دستم گرفتم
بااینکه بی حال بود ولی زورش زیاد بود
دستامو محکم پس زد
چهاردستو پا خیز برداشت از تو وان دربیاد که با یه تصمیم یهویی خودمو جلو کشیدمو سرشو تو بغلم کشیدم
 

_هیشش اروم باش تو روخدا 

 

همچنان تقلا میکرد تاولش کنم،حتی تعداد چنگایی که رو صورتو بدنم انداخته بود از دستم در رفته بود
ناچار وارد وان شدمو تنشو کامل تو بغلم کشیدم

 

_اروم دورت بگردم اروم پسرم هیشش من کنارتم،اروم خب میخوام فقط بشورمت همین نترس،نمیزارم کسی بهت اسیب بزنه بهت قول میدم

 

صدای خر خری ازخودش دراوردم
اروم شده بود اما همچنان تو بغلم وول میخورد

 

_ببین کاریت ندارم فقط بزار بشورمت خب میخوام قشنگ شی خب پسرم

 

به طرز باور نکردنی اروم شد
یکم تو اون حالت موندم تا حرفامو درک کنه
نمیخواستم باز بترسونمش
بعداز دقایق طولانی اروم ازش فاصله گرفتم
نگاهم تو صورتش دوخته شد
خدای من

اون اون گریه میکرد
چشاش خیس بودو تنش  به وضوح میلرزید
بادیدنش تو اون وضع بغض بدی ناخداگاه توگلوم لونه کرد،اب دهنمو به سختی فرو دادم
بی حرف دستمو جلو بردمو پیراهن بلندو پاره اشو باکمی تلاش دراوردم
ارکان همچنان میلرزیدوبی صدا گریه میکرد
بادیدن تن پراز زخمو کبودش
قطره ی اشکی بی اراده ازگوشه ی چشمم بیرون چکید
خدای من اون بی وجود چی به روز این بچه اورده بچه،تمام تنش زخم بود

چقد یه ادم میتونه پستو کثیف باشه که همچین بلایی سر یه طفل معصوم بیارهه


یه چیزی شبیه به لباس زیر تنش بود
دستمو جلو بردم تا اونم دربیارم که خودشو گوشه ی وان جمع کردودستشو رو پایین تنه اش گذاشت

 

_نترس خب میخوام فقط لباساتو کامل دربیارم تا بتونم بشورمت

 

_هعیعیهه

 

_هیشش نترس قول میدم اذیتت نکنم باشه پسرم؟


به دنباله ی حرفم اروم دستشو پس زدمو تیکه پارچه ای پاره ای که هیچ شباهتی به شورت نداشتو ازتنش دراوردم
حالا لباسی تنش نبود
بادقت به عضوش نگاه کردم
خداروشکر اون زن دیوونه اسیبی به پایین تنه اش نزده بود
شیر اب رو دوبارهه بازکردم
گذاشتمش تو وان
ازجام بلندشدمو چندتا شامپوی سرو بدن از تو قفسه دراوردمو دوبارهه برگشتم تو وان کنارش
شامپوهارو خالی کردم تو وان
ارکان بی حرف خیرهه نگام میکرد دقیقا مثل بچه ها
من اما تموم حواسم پی کارم بود
خودمو جلو کشیدمو اینبار یه خورده از شامپو رو تو دستم خالی کردمو ریختمش رو سر ارکان
تکونی خورد که بی معطلی شروع به مالیدن موهاش کردم
یک ساعت گذشته بود یا دوساعت
زمانی دست از شستن موهاش برداشتم که دیگه چرکی روش نمونده بود
حالا نوبت بدنش بود
سخترین قسمت
لیف رو برداشتمو روش شامپو بدن ریختم
اروم دستمو بردم سمت صورتش

_چشاتو ببند

درکمال تعجب کاری که گفتمو کرد
باوسواس صورتو گردنشو لیف زدم
همینطور سینه و کمرو دستاشو
دوش رو روصورتو بدنش گرفتم
چشاشو بازکردو دوبارهه نگاه کنجکاو خیره اشو بهم دوخت
لیف رو مجدد اماده کردمو اینبار دستمو به سمت پایین تنه اش بردم
خجالت میکشیدم ازاینکار
اولین بارم نبود یه الت مردونه میدیدم اما
خب لمسش به این صراحت اولین باربود
خجالت رو کنارگذاشتمو بالاخرهه لیف رو رو پایین تنه اش کشیدم
حرکت نمیکرد
منم با حوصله کل تنش رو شستم
اب وان کاملا سیاه و چرکی شده بود
تنم خیسو کثیف بود
اما ذره ای برام اهمیتی نداشت
از تو وان بیرون اومدم
خم شدم بازوشو گرفتم
 

_یالا پسر بلندشو باید تنتو اب بکشم

باکمی تقلا از جاش بلندشد
به کمک من ازتو وان دراومدو زیر دوش قرارگرفت
یه لحظه خنده ام گرفت ازتفاوت قدامون
اون تقریلا قدی بالاتراز۱۸۵داشتو من قدم ۱۶۰بود
بی اهمیت به این موضوع دوش رو بازکردمو ارکان رو زیرش قراردادم
میلرزید اما واکنش بدی نشون نداد

دستمو اول رو صورتش بعد گردنو سینه اش کشیدم

برجستگی زخماش دلم رو ریش ریش میکرد

منی که قلبم تفاوتی با سنگ نداشت

به درد اومده بود

چه برسه به بقیه

دستمو اروم هدایت کردم سمت شکمشو به همین منوال التشو بادستم شستم

لمسش یه جوری بود

اما نمیخواستم عقب بکشم

من اونو مثل نوزاد بی مادری میدیدم که به مادر احتیاج داشت

اون الان جز من کسیونداشت


کامل که شستمش
از زیر دوش بیرون کشیدمش
دوش رو بستم
حوله ای از توقفسه ی مخصوص بیرون اوردمو نزدیکش شدم
بدنش از تمیزی برق میزد دیگه خبری ازتن سیاهو کثیفش نبود

به اندازه ی کافی رومخم رفته بود 
دیگه نمیتونستم تحمل کنم غرزدناشو
بااخم توپیدم
 

_لازم نکرده اصلا کاری کنی بتمرگ همینجا خودم میبرمش،نخواستیم کمکتو فقط تیکه ننداز

 

به دنباله ی حرفم به سمت اتاق مهمون راهمو کج کردم
هانیم هرچقد صدام زد اهمیتی ندادم

_ملو
 

_ملودی کجا
 

_پوفف خیلی خب وایسامنم بیام
 

_هی دیوارر باتوام میگم تنهایی نمیتونی

 

بی توجه بهش اروم سرم ارکان رو از دستش بیرون کشیدم
دستمو زیر سرش بردمو نیم خیزش کردم
هانی بدون لحظه ای صبر کردن سریع اومد کنارمو یه طرف بازوشو گرفت
منم طرف دیگه اشو
خدای من سنگین بود.

وقتی قادریو مش جعفربودن وزنش زیاد حس نمیشد

به سختی به سمت حموم کشیدیمش
 

هانی غر غرکنان گفت
 

_کمرم شکست بترکی ملو،اخر من بخاطر تو یه جام ناقص میشه

 

_توکه خدا دادیی ناقصی،مغذت معیوبه،خخ

 

ادامو دراورد

_ خدادادی مغذت معیوبه،کوفت بگیری اینم جای تشکرته

 

بی حرف بدون اینکه جوابشوبدم با پام در حمومو بازکردم
هرسه داخل شدیم
بزورو تلاش بالاخرهه نشوندیمش تو وان بزرگم
هانی دستشو به کمرش زدو بلندشد
 

_ای خدا مردم،ذلیل نشی ملو،من رفتم،دارم خفه میشم ازبوش

 

_خیلی خب برو درم ببند

 

_خفه نشی ازبوش

 

اخمی کردم

_برو بیرون هانی بدجور رومخم رفتی

 

_باشه بابا رفتم،میرم یه چی حاضرکنم کوفت کنیم سوپ بی مزه ی تو جوابگوی شکم مانیس

 

_کارد بخورهه تو اون شکمت 

 

خندیدو بالاخرهه بیرون رفت

حالامن بودمو ارکان کثیفو غرق درخواب
یکم از واکنشش میترسیدم اما
بالاخرهه که چی باید حموم میکرد یانه
دستمو جلو بردمو دوش دستیو برداشتم
اب رو تنظیم کردمو بایه بسم الله اب رو رو تنش گرفتم
هنوز زیاد خیس نشده بودکه ناله ی بلندی کردو چشاشو بازکرد
بااسترس بهش خیره شدم که صدای وحشتناکی ازخودش دراوردو شروع به تقلا کرد،ترسیده گفتم 

_اروم اروم باش پسر،اروم کاریت ندارم 
 

هردو داخل شدیم،صدای هین بلند هانی تواتاق پیچید

 

_هیی ،ملوووو  این این کیه دیگه

 

برگشتم سمت هانی
نگاه خیره و شوکه اش رو ارکان بود

 

_گفتم که توضیح میدم،فعلا بیاکمکم کن

 

_هوف ازدست تو،یعنی جونت درمیاد زبون وامونده اتو تکون بدی

 

نمیدونم چقد طول کشید سرم زدنو کارای مربوطه
اما زمانی تب ارکان پایین اومده بودکه هوا کاملا تاریک شده بود

خسته پشت میز نشسته بودیم
هانی انقد سوال پیچم کردکه بالاخرهه مجبور شدم تعریف کنم این چندروز درگیر ارکان بودمو ارکان دقیقا کیه
حرفام که تموم شد
هانی بااخم گفت
 

_احمقی دیگه چه میشه کرد،اخه نفهم دهقان فدا کارشدی یا دایه ی داغ تر ازمادر،به توچه اخه وضع این پسرهه،واسه چی اوردیش خونه ات

 

بی حوصله گفتم
_پشیمونم نکن از حرف زدن،الانم بجای این حرفا بیا کمکم کن ببرمش حموم تا اتاق رو به گند نکشیده

 

هانی با چشای گرد شدهه گفت
 

_دیگه چیی،هیچ میفهمی چی داری میگی ،ببریمش حموم عقلتوازدست دادی،اگه بهوش بیاد حمله کنه بهمون چه خاکی تو سرمون کنیم ،منکه دست بهش نمیزنم

اخمی کردم
_نمیخواد توکاری کنی فقط کمک کن ببرمش حموم بقیه اش باخودم

 

سری از روی تاسف برام تکون داد
 

_باورم نمیشه انگار نه انگار بااینم،منوببین مگه تو وسواس نداری چجوری میخوای این همه چرکو کثیفی رو بشوری،هوم به اینش فکرکردی

 

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم
 

_اولا من وسواس ندارمو تمیزیو دوس دارم بعدم انتظار نداری که همسایه روصدابزنم بیاد بشورتش،چه بخوایم چه نخوایم این بچه غیرازما کسیو ندارهه

 

_مانه تودوست نادون من،اصلا رومن حساب نکن که دنبال دردسرنیستم
 

_کاری که بهت گفتمو بکن،زودبیا فقط

 

_خیلی خب اروم باش الان میام

 

تماس رو قطع کردمو
راهمو به سمت حموم کج کردم
فعلا باید پاشویش میکردم تا داروها برسه
لگن کوچیکی رو پراز اب  کردمو همراه حوله برگشتم تواتاق
هنوز ناله میکرد توخواب
کنارش رو تخت نشستمو دستمال خیس رو اول روپیشونیش بعد رو دستاو پاهاش کشیدم
نمیدونم چقد اینکارو کردم که زنگ در به صدا دراومد
بی معطلی رفتم تو هالو درو بازکردم
هانی با نگرانی اومد تو

 

_چیشده ملو مردم از نگرانی خوبی

 

سری تکون دادم
_من خوبم نگران نباش،یکی دیگه حالش بدهه

 

گیج نگام کرد
_کی،مگه غیرازتو اینجاکسی هست

 

_بعدا بهت توضیح میدم ولی الان نه فقط قول بدهه دادو بیداد ر اه نندازی خب

 

کلافه گفت
_نمیری تورو خیلی خب ،بگوببینم کی حالش بدهه

 

_دنبالم بیا

به سمت اتاق رفتم
هانی بی حرف دنبالم اومد

باخستگی دست بردمو مانتوشالمو ازتنم کندم
اخیش
راحت شدم
حالا بایه شلوار لی چسبون با یه تاب دوبنده بودم
موهامو محکم از بالاسرم بستم
به سمت اشپزخونه رفتم
تا خواب بود باید یه چیزایی حاضر میکردم
دریخچالو بازکردمووسایل سوپ رو بیرون اوردم
فعلا باید غذای سبکی میخورد تا بعدا کم کم شروع میکردم به دادن غذاهای سنگین تر
با وسواس شروع به پختن سوپ قارچ کردم

بعداز دقایق طولانی کارم تموم شد
 

خسته تکیه دادم به کانتر
 

همزمان صدای ناله های اشنایی به گوشم رسید
بایاد اوری ارکان،هینی کشیدم


بانهایت سرعت ازاشپزخونه زدم بیرونو دویدم سمت اتاقش
خواب بود اما ناله میکرد
جلو رفتم
موهاشو اروم پس زدمو دستمو رو پیشونیش گذاشتم
داشت تو تب میسوخت
خدای من این تب،تب عصبی بود
سریع گوشیمو از تو هال برداشتمو شماره ی هانی رو گرفتم
بعداز دوبوق صدای دلخورش تو گوشی پیچید
 

_چه عجب بالاخرهه یادت افتاد منم وجود دارم، هوفف بیخیال کارتوبگو باید قطع کنم

بی توجه به لحن دلخورش گفتم
_هانی زود لیستی که برات پیامک کردمو بگیر بیار عجله کن زیاد وقت ندارم

صداش نگران شد
چیشدهه اتفاقی افتاده؟!
 

_ممنون

لبخندی زد

_من ازت ممنونم بابت این همه مسئولیت پذیریت تمام تلاشتوکن من بهت ایمان دارم احمدی
 

_چشم خیالتون راحت ازپسش برمیام

پشت رل نشستم
ارکان نیمه هوشیاربود
شیشه رو پایین کشیدم تا هم هوای تازهه بیادتو هم بوی تعفن کمتربشه
تواین چندروز انقد پرخاشگری کرده بود که کسی جرئت نکرد،بهش دست بزنه چه برسه ببرتش حموم

هوفف هنوز خیلی کارداشتم باهاش

چیزی به مقصد نمونده بودکه گوشیم،شروع به روشن خاموش شدن کرد
قبل ازاینکه صدای زنگش ارکان رو بترسونه
برش داشتمو ایکون سبز رو کشیدم

_چیه هانی

 

_کوفتوچیه دردو چیه،یه زنگ که نمیزنی،زنگم میزنم پاچه میگیری هیچ معلومه چه مرگته...

 

_یه نفس بکش بزار منم زر بزنم،کاردارم فعلانمیتونم حرف بزنم،بعدا خودم بهت زنگ میزنم

 

_ولی کارت...

گوشیو قطع کردموگذاشتمش رو بی صدا
ماشین رو به سمت پارکینگ هدایت کردم
بعد ازپارک 
اروم پیاده شدمودرو با کمترین صدا بستم

مش جعفر مثل همیشه برای چابلوسی جلوم ظاهرشد

_سلام عرض شد خانم ،خوش اومدین

_سلام مش جعفرخوبی

 

نیشش با حرفی که زدم بیشترازقبل بازشد

_ممنون خانم یه نفسی میادو میرهه

بی حوصله سری تکون دادم که گفت
 

_امری ندارین بابنده
 

_نه میتونی بری
 

خواست برهه که یه لحظه یادم افتاد،تنهانیستمو
ارکانم باهامه وبه کمک این مردک چاپلوس که از قضا جاسوس بابام بود،نیازدارم
من  که نمیتونستم به تنهایی بلندش کنم
زورم نمیرسید
ناچار صداش زد
 

_مش جعفر

 

به ثانیه نکشید برگشت سمتم

_جانم خانم

 

_یه کمکی به من میکنی

 

_رو چشم چه کمکی

 

_یه بنده خدایی تو ماشینم خوابه مریضمه باید ببرمش بالا،زورم نمیرسه کمک میکنی

 

_بله خانم حتما

در شاگردو بازکردم که ارکان تکون ریزی خورد
مش جعفربادیدن موهای بلندو سرو وضع داغون ارکان ترسیده قدمی به عقب برداشت
 

_پناه برخدا خانم جان این دیگه چیه

اخمی کردم
 

_ادمه میبینی که،یه کمک ازت خواستیما، کمک میکنی یانه اینوبهم بگو

ناچار سری تکون دادودوباره  اومد جلو، دست انداخت زیر بغل ارکانو  بلندش کرد
چون وزن زیادی نداشت راحت میتونستیم بلندش کنیم

منم جلوتر رفتمو همزمان زیر بازوی نحیفشو گرفتم
تو بیداری نمیزاشت حتی انگشتمم بهش بخورهه
چه برسه بزارهه دستشوبگیرم

این اولین باربود لمسش میکردم
به سمت اسانسور رفتیم
دکمه رو زدم دربازشد
همراه مش جعفر ،ارکان رو بردیم تو
تارسیدیم خونه ارکان رو به سمت اتاق مهمون بردیم
خلاصه تارسیدیم به اتاق مهمون
مش جعفر بردتش  رو تختو خوابوندتش روش
بلافاصله بعداز گذاشتنش روتخت، ازش فاصله گرفت

 

_اه خانم جان حالم بهم خورد چقد بو میدهه،بعدم این چرا این شکلیه اصلا دخترهه یاپسر

 

درحالی که نگاهم پی صورت پسرپشمالوی رو تخت بود گفتم
 

_مریضه مش جعفردرهمین حدبدونی کافیه،دستتم دردنکنه کمکم کردی

 

به دنباله ی حرفم ازتوکیفم چن تا تراول صدی  دراوردمودادم دستش

 

_اینم دستمزدت،دهنتو بازکنی یه کلمه راجب این قضیه به بابام یا به اهالی ساختمون حرفی بزنی،من میدونمو تو

سری تکون داد که بالحن محکموجدی گفتم
 

_فهمیدی یانه

ا زنگاهش معلوم بود،تهدیدم به جورایی روش اثرکردهه

اروم گفت
 

_بله فهمیدم خانم،من غلط بکنم بخوام حرفی ازشما واین قضیه بزنم

 

خوبه ای زمزمه کردم که بدون اینکه صبرکنه از خونه بیرون زد
صدای بازو بسته شدن در نشون از رفتنش میداد...